28 ماهگی کیارش
مرد کوچولوی خونه ی ما، بعد از کلی شیطنت چقدر آقا خوابیده
تزیینات مامان و دوست داری؟ ولی چه فایده که نمیخوری؟
شما دوییدی و گفتی "دوست دارم" تمام خستگی های آقای پدر از تنش در رفت تازه از سر کار اومده بود آخه، من به اندازه ی آقای پدر کلی ذوق کردم
دائما بهمون نشون میدی که دوسمون داری، تصور کن که دارم کار میکنم، خسته ی خسته م، میای بغلم میکنی بوسم میکنی و میگی " مامان دوست دارم" یعنی فک میکنی خستگی ای به تنم میتونه بمونه
اینجوریه که پدر و پسر تار میزنن و مادر کیف میکنه
همبازی های بهترین روزای بچیگیت همینان، تارا، بیتا داتیس اونم توی خونه مامانی و بابایی، اول کلی بازی میکنین و بعد از ترکوندن خونه، با آرامش میشینین و کارتون میبینین و خستگی در میکنین
توی خونه ی خودمون تحت آموزش آقای پدر قرار میگیری و تار میزنی، تو خونه ی بابایی و مامانی تارا جونم بهت یاد میده که سنتور بزنی، شما هم که موسیقی تو خونِته، چی بشی تو پسر
جایزه ی این همه تلاشت واسه یاد گرفتن و مامان و ذوق زده کردن، امتحان خوردنی های جدیده
مامان خیلی براش عجیبه، که چرا اینقد وسایل و با نظم کنار هم میچینی، هر دفعه هم یه فکر جدید به ذهنت میرسه و طرز چیدمانت و عوض میکنی، بیشتر وقت ها وسایل و به ترتیب پشت سر هم میچینی یا روی هم برجشون میکنی، باور کن خود مامانت هم بخواهد اینکار و انجام بده این همه تنوع تو کارش نشون نمیده مخت حسابی کار میکنه پسر باهوش من
ته خلاقیت مامان و خاله بهناز در کودکی این بود که با پشتی الا کلنگ درست میکردیم، که بهت یاد دادم که بدونی مامانتم یه کارایی بلد بوده
ای وای من که شما چقد زحمت میکشی، آخه مادر به قربون اون دستای کوچولوت بره که چقد همه فن حریف شدی شما، آخه چرا انقدر زحمت، ها؟
اصن از رسیدگی شما به باغچه ست که اینجوری باغچه سرحال شده، اون لپای گل انداخته ت رو یعنی باید خورد
پاشو کوچولو چه وقته خوابه؟ مهمونای عزیزی داریم، مامانی و بابایی و خاله بهناز
انقدر سرحال بودی که شب تا دیروقت بازی کردی و آخر شب هم تو کمد رختخوابا انقدر شنگول و منگول واسمون اجرا کردی و ما رو خندوندی که خواب از سر همگیمون پرید، اینجوری شد که مامانی وارد صحنه شد و از تجربه ی طولانی ش توی بزرگ کردن چهار تا بچه ی قبلی ( به همراه تارا!) استفاده کرد که بتونه شما را بخوابونه، شروع کردن به تعریف داستان تدی... قصه ای که مامانی وقتی ما کوچیک بودیم واسمون تعریف میکرد، اما نه انگار تجربه ها هم رو شما تاثیر نداره
کار به جایی رسید که توی قصه ی جوجه کوچولو شما در بیداری کامل مامانی را با گفتن تند تند "جوجه آبی" همراهی میکردی
از اونجایی که قرار بود صبح با خاله بهناز بریم تهران، توصیه های مادرانه رو قبل رفتن به شما کردم، آخه یه دفه دیدم جلوم ایستادی، بهت گفتم "پسر خوبی باش شیطونی نکن" شما هم مثل یه پسر حرف گوش کن گفتی باشه، ازت پرسیدم که چی میخوای، گفتی "پاتریک و پرل و خرچنگ و اختاپوس"، میبینم که قیمت خوب بودن هم بالاست
اولین جایزه از آقای پدر رسید " بستنی باب اسفنجی"
ولی نه انگار شما هنوز راضی نشده و هنوز قیمتت بالاست!!!
کادو ها و جایزه ها همینجوری پشت سرهم میرسن، خاله بهناز فیلی که قول داده بود و برات خرید و مامان هم هاپو و ببعی و پاتریک. نوش جونت باشه پسر، آخه مامانی گفت که خیلی پسر خوبی بودی
البته یه خرده ، فقط یه خرده، خونه بهم ریخته شده که اون اصلن اهمیتی نداره
اینم ششمین سالگرد کنار هم بودن من و آقای پدر که هر سالش با بودن شما کنارمون شیرین تر و خواستنی تر میشه
فردا هم با عمه الهام اینا و عمو حسین و منا جون رفتیم رستوران که کلی به هممون خوش گذشت
همچنان با آرمان موتورسواری میکنی!
بابایی یه تصمیم باحال گرفته که خونه بچگی هاش و تعمیر کنه و آقای پدر هم آستین هاش و بالا زده که به بابایی کمک کنه ما هم رفتیم که یه خرده خستگی از تنمون به در کنیم، شما هم که دوباره به طبلت رسیدی و گوشهای ما هم که دلش خیلی برای طبل زدن شما تنگ شده بود
این چند وقت که از طبلت دور بودی با همه چی ساز میزدی، با کنترل روی پشتی، با قاشق چوبی رو سینی های مامان جون ... البته ارگتم بود، خیلی مستقل فلش و میزدی به ارگت و با سیستم موسیقیِ شخصیِ خودت! موزیک گوش میکردی و میرقصیدی، حالا هم به طبلت رسیدی و تلافیه این دوری و درمیاری اگه خدا بخواد ...
مامان شما رو سپرد به تارا جون که هر جایی که دلتون خواست برید و حسابی بازی کنید و کیف کنید از این روزها، از این طبیعت ... و مامان هی ازتون عکسای خوشگل میگرفت
اینجا آب انباره، محل بازی های بچگی مامان
رو دیوار باغ نشستی شیطون؟ نیفتی؟
بابایی خسته نباشی چه کردی
البته از اونجایی که مطالعه جز لاینفک فعالیت روزانه شماست حتی تو مسافرت و تفریح هم اون و فراموش نمیکنی و یه قسمتی از وقتت و به مطالعه اختصاص میدی
تاثیرات سفر رو شما این شد که ماشیناتو این مدلی چیدی، تاثیرات مطالعه تو هوای آزاد و طبیعته
آداب معاشرت و خوب بلد شدی و یاد گرفتی از همه بابت زحمتی که واست میکشن تشکر کنی، توی عکس بالا موقع شام از آقای پدر بابت آب دادن بهت تشکر کردی و گفتی "مرسی بابا علی آقا"، یه دفعه هم رفتی توی حیاط و به مرغت سلام کردی، گفتی "قدقدا سلام"، حتی دستت رو بردی جلو باهاش دست بدی، تازه متوجه شدی که خانم مرغه دست نداره گفتی "دست قدقدا کو ؟" گفتم که دست نداره و بال داره، مونده بودی هاج و واج
قرار گذاشتیم که با خاله پرستو اینا بریم سرزمین عجایب، نشد که بشه، تنهایی رفتیم ولی همینجوریش هم عالی بود، شما که خیلی دوست داشتی مخصوصا با قطار سواریش خیلی حال کردی، ایشالا دفعه بعد همگی با هم
بالاخره قطار واقعی سوار شدی به مناسبت تولد تاراجونی با قطار رفتیم گرمسار، با هم، دوتایی، مادر و پسری خیلی واست جذاب بود، میگفتی "قطار بزرگ آبی" و صدای قطار در می آوردی، بهت یاد دادم که میز جلوت و واسه گذاشتن آب و غذا استفاده کنی، اینجوری شد که شیشه آبت رو میزه، اما به این راضی نشدی، گفتی "غذا کو؟؟؟" منم با رنگارنگ ازت پذیرایی کردم.
بعد از این تجربه هیجان انگیز و به محض پیاده شدن از قطار سراغ تار رو گرفتی، مامانی بهت گفتم که تارا مدرسه رفته، با مزه اینکه واسه تارا تعریف کردی که من گفتم "تارا کو" مامانی گفته " مدرسه درس"
تولد عزیزدلمون تاراست... تارای عزیزدل تولدت مبارک باشه، ایشالا زندگیت پر از روزای قشنگ باشه
و مثل همیشه سر زدن به رودخونه گرمسار، خوب طبیعت دیگه ای نداریه که بریم!!!
مثلا هر دو تا خوابین، ما باور میکنیم
چه ماشین باکلاسی داری شما آقا، چشاتونم که خوابهِ خوابه
آقای پدر رفت خونمون تا بره سر کار، شما هم پیگیر هی میگفتی " بابا علی کو" ... واسه ی شب یلدا دوباره آقای پدر پیش ما بود و کنار هنر خاله بهناز بلندترین و عزیزترین شب یلدا رو با هم جشن گرفتیم، عزیزترین بود چون تولد بابایی مهربونم با شب یلدا جشن گرفتیم
به به که چه عکسی هم از آب دراومد پسرم هنرمنده
پسرم مجددا موهاشو کوتاه کرد بعد چند وقت، خدا جون چه ماه شده
گفتیم دلت واسه طبیعت و ببعی ها تنگ شده، خانوادگی، سه تایی، رفتیم به گردش، خیلی ماتریکس وار داری حمله میکنی طرف ببعی ها، یکی این پسره رو بگیره
به نظرت کنار سروش جان، جایی برای نشستن بود، شما الان راحتی
به موبایل من از خودم واردتر شدی، باهاش به راحتی پازل بازی میکنی، من بعضی وقت ها واقعا میمونم که شما با این سن کمت چجوری میتونی با موبایل کار کنی والا ما به سن شما بودیم تو گرگم به هوا هم بعضی وقت ها مخمون راه نمیداد، البته ما با هم بازی هایی مثل والیبال هم انجام میدیم
29 ماهگیت مبارک عشق من