آقا کیارشآقا کیارش، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

عشق ما کیارش

29 ماهگی کیارش

  درخت پرتقال ما امسال یه پرتقال خیلی خوش بر و رو داره، که هرچی من و شما سعی کردیم که بیخیال چیدنش شیم نشد که نشد، اینجوری شد که افتخار چیدن اولین و تنها پرتقال درخت کوچولوی باغچه مون به شما رسید   بعد از خوردن اون پرتقال خوشمزه شما انرژی گرفتی و چنان اهتمام ورزیدی به صف کردنِ ماشین ها که نتیجه ش شد این قطار طولانی   البته چون موتورسواری خیلی تکراری شده، شما چاره ای نداری جز اینکه کامیون سواری کنی، فقط یه خرده سایزتون به هم نمیخوره که با در نظرگرفتن اینکه شما یه تجربه ی خوب در دوچرخه سواری با دوچرخه ی کوچیک داشتی این اصلن واست سخت نیست   وقتی هم که هر دو تا خیلی کسل کننده ...
1 تير 1394

28 ماهگی کیارش

  مرد کوچولوی خونه ی ما، بعد از کلی شیطنت چقدر آقا خوابیده   تزیینات مامان و دوست داری؟ ولی چه فایده که نمیخوری؟   شما دوییدی و گفتی "دوست دارم" تمام خستگی های آقای پدر از تنش در رفت تازه از سر کار اومده بود آخه، من به اندازه ی آقای پدر کلی ذوق کردم   دائما بهمون نشون میدی که دوسمون داری، تصور کن که دارم کار میکنم، خسته ی خسته م، میای بغلم میکنی بوسم میکنی و میگی " مامان دوست دارم" یعنی فک میکنی خستگی ای به تنم میتونه بمونه    اینجوریه که پدر و پسر تار میزنن و مادر کیف میکنه    همبازی های بهترین روزای بچیگیت همینان، تارا، بیتا دات...
22 فروردين 1394

یلدا 93

  کیارش جونم همین سه سال پیش بود که شما یه موجود کوچولوی دوست داشتنی کنار سفره شب یلدا بودی این سومین یلدای ما در کنار شماست، ایشالا صد ساله بشی   امسال شب یلدا خونه بابایی و مامانی بودیم، این سفره ی خوشگل هم هنر دست خاله جان بهنازه، به به! به این همه سلیقه   آقا کیارش، هرسال آغاز زمستان و شب یلدا واسه ی ما یه حس خیلی خیلی خوب داره و اون نه تنها به خاطر این شب پر از خاطره ست، که بیشتر به خاطر تولد عزیز بابایی جون هستش، بابایی خوب بابایی مهربون تولدتون مبارک همگیِ ما خیلی دوستتون داریم    و واستون آرزوی سلامتی میکنیم ایشالا همیشه سایه تون بالاسر ما با سلامتی بمونه   ...
8 دی 1393

تولد تاراجون

  27 آذر یکی از روزای خیلی خیلی مهمه تو زندگی خانواده ی ما، روزی که تارا خانم، عزیزدل خاله با قدمش زندگی همه ما رو تغییر داد، هر سال توی این روز همگی ما کنار هم جمع میشیم تا این روز و جشن بگیریم و به تارا بگیم که چقدر دوسش داریم    شما هم سه ساله که ما رو تو این جشن همراهی میکنی و برای دوست جونت سنگ تموم میذاری، البته سالای قبل شما خیلی فینقیل بودی ولی امسال تلافی درآوردی و حسابی ترکوندی    در این صحنه شما خیلی آهسته جمع رو برای دقایقی تنها گذاشتی تا هم رفع خستگی کنی و صد البته نگاهی کوتاه به کادوها بندازی  ما هم که حواسمون به شما نیست    به به، خال...
8 دی 1393

27 ماهگی کیارش

  کیارش جونم این روزا خیلی آقا شدی و مامان خیلی ازت راضیه... البته که شیطونیات هم بیشتر شده نمونه اش هم همین عکس... الهی فدای پسرم بشم   فک کن من چقدر سورپرایز شدم وقتی آقای پدر این عکس و برای من فرستاد، عصر روز تاسوعا که شما با آقای پدر رفته بودین بیرون انقدر به طبل علاقه نشون دادی که آقای پدر این طبل و برات خرید... ما هم روز عاشورا به خاطر شما رفتیم بیرون و شما خیلی ماهرانه همراه با هیات های عزاداری طبل زدی و همراهیشون کردی   پسرم عزمشو جزم کرده بره آتیش!!! و خاموش کنه، با خودش کمک هم میبره تا دست تنها نباشه، ای قربون اون چشمای مصممت بشه مادر... آتش نشان من   پسر...
8 دی 1393

26 ماهگی کیارش

بالاخره روز سفر رسید، همه با هم به طرف شمال کیارش جونم، قبل از اینکه شما و آوین جون به جمع ما اضافه بشین، هر سال با خاله پرستو اینا میرفتیم شمال، حتی اون سالی که شما تو شکم مامان بودی ، تا اینکه خلاصه بعد دو سال دیدیم نه انگار شما دو تا وروجک دیگه میتونین تو یه سفر دسته جمعی ما رو همراهی کنین قبل از طلوع آفتابِ اولین روزِ 26 ماهگیِ شما حرکت کردیم... خاله بهناز جون هم باهامون بود و خاله پرستو اینا هم با خاله سارا جون آوین کوچولو...     آقای پدر شما رو در حال خواب بغل کرد و گذاشت توی جای خواب راحتی که برات توی ماشین آماده کرده بود و شما تا وسطای راه همچنان در خواب به سر بردی، تو این صحنه هم ...
8 دی 1393

25 ماهگی کیارش

ما داریم آماده میشیم بریم عروسی... هورا ... پسرم حسابی خوشحاله که داره میره عروسی، ازت میپرسم : " فردا کجا میخواهیم بریم؟" شما میگی " عروسی" ، میپرسم "  چکار میخوای بکنی؟" شروع میکنی به رقصیدن  عروسی خاله منا خوشگل و عمو بابک، واسه هر دوتاشون آرزوی خیلی خوب داریم ایشالا که همیشه کنار هم شاد و خوشحال باشن   و چه عروسی ای بود، شما حسابی رقصیدی، یعنی جای مامان و آقای پدر هم پر کردی، صحنه ای هم مشاهده شد که ملت با پارچه سفید بندری میرقصیدن، دیدیم شما با دستمال کاغذی سفید پا به پاشون میرقصی، هر کسی که رد شد یه سری لپای شما رو کشید، اما هیچ کدوم از ابراز محبت ها، تعللی د...
3 دی 1393

جشن تولد 2 سالگی کیارش

بالاخره روز موعود رسید... به عالمه کار بود که باید هماهنگ میکردیم، به عالمه وسیله خریده بودیم و یه عالمه دیگه باید میخریدیم همه دست به دست هم دادیم و کمک کردیم تا به بهترین نحو تولد شما رو برگزار کنیم، خیلی ها بهمون کمک کردن که دست همیگیشون درد نکنه، خیلی ها هم اومدن که قدمشون رو چشمای ما، دقیقا همون جوری که من و آقای پدر دوست داشتیم روز عزیز اومدن شما رو به زندگیمون جشن گرفتیم، خدا رو شکر بذار همین اول یه تشکر ویژه ویژه ویژه از مامانی و بابایی و خاله بهناز بکنیم که تقریباً همه زحمت ها به دوششون بود، مرسی از هر سه تاتون و ما همین جا قول میدیم که همین طور تو شادی هاتون جبران کنیم تقریباً اکثر این تزییناتی که میبینی از خلاقیت خاله ...
2 دی 1393