آقا کیارشآقا کیارش، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

عشق ما کیارش

10 ماهگی کیارش

عشق مامان اولین روز 10 ماهگیت برای بار اول رفتیم باغ بابایی،  بابایی و مامانی و خاله بهناز و عمو هاشم و لیدیا هم بودن شما از باغ بابايي خيلي خوشت اومد      عزیز دلم اولين سفرت رفتيم شمال(بندر گز) به سرزمین پدری آقای پدر، تو راه خیلی پسر خوبی بودی بیشتر خوابيده بودی و وقتی هم که بیدار میشدی مامان برات شعر میخوند و قصه میگفت.   بندر گز مهمون عمه خانوم بابا بوديم. همه فامیلارو دیدیم، شما هم با همه خيلي خوب اخت شده بودی و انگار نه انگار که دفعه اوله كه اونا رو می دیدی، دیگه خون حسابی می کشید مادر... عمو حسين هم كه قبل از ما اونجا رفته بود ذوق شما رو چند برابر كرد. اونجا کلی نی نی دیدی یقه نی ...
21 آبان 1392

11 ماهگی کیارش

آقا کوچولو این صدای تیک تیک چیه؟؟؟یه چیزی داره به قاشقی که تو دهنته میخوره!!! بذار ببینم پسر بی دندون من، خدای من، کیارش... بالاخره دندونای سفید خوشگلت دراومد... دندونات حسابی با هم مسابقه گذاشتن، توی اولین روز 11 ماهگیت دندون سمت چپ پایین دراومد فرداشم هر دو تا دندونای بالا... مامانی هم زحمت کشید و یه دندونی خوشمزه درست کرد و آورد خونمون... دستت درد نکنه مامانی جونم خاله بهناز هم که هی اصرار می کنه تا بگی بابا... از خاله اصرار و از شما انکار :))) ولی نه، انگار زور خاله بهناز خیلی بیشتره و شما با اون صدای خوشگلت گفتی بابا... روز اول 10 ماهگیت تولد سروش جون هم بود و عمه الهام جونم یه تولد حسابی ترتیب داده بود، اینم یه عکس سه نفره از وروجک...
21 آبان 1392

13 ماهگی کیارش و جشن تولد 1 سالگی

عزیز دلم یه چند روزی بود که همه در حال تدارک یه جشن عالی برای تولدت بودیم ، با خاله بهناز و خاله لیلا و تارا جون رفتیم بازار، آخه چند وقت دیگه پاییز میاد و مدرسه ها باز میشه تارا هم که دیگه داره میره کلاس شیشم  کلی وسایل مدرسه میخواست، البته برای شما هم دفتر نقاشی باب اسفنجی خریدم، صبر کن پسرم نوبت مدرسه رفتن شما هم میرسه :)))‌  با راهنمایی خاله لیلا به خاطر تجربه 11 ساله ش توی خرید وسایل تولد، یه عالمه چیزای خوشگل برات خریدیم. از قبل با آقای پدر تصمیم گرفته بودیم که تم تولدت باب اسفنجی باشه، آخه شما خیلی این موجود زرد شلوار مکعبی رو دوست داری، بسیار از وسایلت خوشمان آمد، کلی چیزای خوشگل برات خریدم عزیزم ... همه وسیله هات...
21 آبان 1392

12 ماهگی کیارش

  عشق مامان اولین روز 12 ماهگیت رفتیم پیش آوین کوچولو، چقدر دخمل نازی شده مامان خیلی دوسش داره، کلی با اسباب بازیای آوین بازی کردی و با عمو مهدی هم که رفیق شدی هی مينداختت بالا و شما هم غش ميكردي از خنده، نگاه كن چجوري نگات ميكنه اين دختر    توي تولد 8 سالگيه یلدا جون واسيه رسيدن به عمو ابوالفضل 7-8 قدم راه میرفتی و همگیه ما کلی ذوق ميكرديم از راه رفتنت، در راستاي كم نياوردن از سروش و یلدا كه رو تخت بازی می كردن تو هم با زحمت فراوان خودتو ميكشيدي بالای تخت و ميرفتي كنارشون مينشستي   الهی من فدای شما پسرگلم بشم... تمام دندونات تو پیلست و شما چند روزی اصلن غذا نخوردی،  پسرم مثل همیشه قوی باش، ایش...
21 آبان 1392