25 ماهگی کیارش
ما داریم آماده میشیم بریم عروسی... هورا ...
پسرم حسابی خوشحاله که داره میره عروسی، ازت میپرسم :"فردا کجا میخواهیم بریم؟" شما میگی "عروسی" ، میپرسم " چکار میخوای بکنی؟" شروع میکنی به رقصیدن
عروسی خاله منا خوشگل و عمو بابک، واسه هر دوتاشون آرزوی خیلی خوب داریم ایشالا که همیشه کنار هم شاد و خوشحال باشن
و چه عروسی ای بود، شما حسابی رقصیدی، یعنی جای مامان و آقای پدر هم پر کردی، صحنه ای هم مشاهده شد که ملت با پارچه سفید بندری میرقصیدن، دیدیم شما با دستمال کاغذی سفید پا به پاشون میرقصی، هر کسی که رد شد یه سری لپای شما رو کشید، اما هیچ کدوم از ابراز محبت ها، تعللی در رقصیدن شما ایجاد نکرد
آوین جون خاله هم مثه فرشته ها شده بود، حسابی هم سر ذوق و حال اومده بود و تمام سالن و دور میزد و میرقصید، گوگولی خاله
این همون دستمال سفیدست
بعد عروسی هم گوله کردیم به طرف گرمسار برای تدارک تولد، چه کردیم... شرحش توی پست زیره
اینم یکی از کادوهای تولدته
تو روزای تولدت برای اینکه همه رو خوشحال کنی، اسم خیلی ها رو یاد گرفتی و به پاس زحمت هایی که توی جشنت کشیدن به اسم صداشون کردی، حالا دیگه سارا جون شده "سااا" و دلارام جون شده "دلی دی"
البته آقای پدر اسمش ورژن های مختلفی داره، در حال حاضر صداش میکنی " علی" ولی همین طور که بعدا دیده شده بعضا به " آقا علی" "بابا علی آقا "و ... تغییر میکنه ولی اسم مامان واسه شما فقط یه ورژنه و اونم " مامان سا" ست
وقتی مامان تو آشپزخونه مشغول آشپزیه شما میایی و همه کابینتارو زیر و رو میکنی... آخری هم مامان برای اینکه به کارش برسه مجبوره با دلت راه بیاد و بساط آب بازی و رو به راه کنه
برای چکاپ دو سالگی که رفتیم دکترت، برات یه سری آزمایش نوشت که هم خون بود و هم چیزای دیگه بعد از جشن تولدت یه روز رفتیم آزمایشگاه... گفتم خانومه میخواد ببینه قوی شدی یا نه؟ ساکت نشستی و خانوم قشنگ با خیال راحت کارشو انجام داد و آخری به خاطر اینکه خیلی پسر خوبی بودی بهت یه دایناسور خوشگل داد... بعد هم رفتیم فروشگاه و شما هرچی دلت خواست برداشتی به عنوان جایزه... آزمایش دیگه هم به خوبی مامان انجامش داد و خیالمون راحت شد
به همچین پسر آقایی دارم من
اینجا خاوه ست، تفریحگاه خانوادگی تبیانیان، با یه عالمه خاطره از روزهای خوش و یه حجم وسیعی آب بازی
در بین همین روزهای خوب هم مرغ شما اولین تخمش و گذاشت و شما اولین تجربه ی نون خوردن از زور بازوت و تجربه کردی، آفرین خانم مرغیِ کیارش
عشق های زندگیِ مامان، عزیزای دلم
پدر و پسر به گردش رفتن به تنهایی، حسابی هم تفریح کردن، دوچرخه سواری، تاب بازی، کشف پرنده و انواع جک و جونور و ... ، همه ی اینها در نبود مادر مادر دلش خواست... خیلی دلش خواست
مادر دلش عکس سلفی(خودگرفت) سه نفره خواست
کیارش یاد گرفتی بگی سلام خوبی؟ پشت تلفن سروش بهت گفت خوبی؟ گفتی بلی خوبی به جای اینکه بگی خوبم... خوب چیه بچم تازه داره یاد میگیره
مامانی و خاله لیلا و تاراجون اومدن خونمون و شما کلی ذوق زده ای... کلی با تارا بازی کردین و کیفتون حسابی کوکه... شب موقع خواب میخواستی به بقیه شب به خیر بگی دودستی بای بای میکردی، برمیگشتی دستات و میبردی پشتت بای بای میکردی بعد در همون حالت بای بای می رقصیدی... انقدر همگی از کارات خندیدیم، خوابمون پرید
کیارش همونطور که شما به خمیر بازی علاقه داری تاراجون هم کوچولو که بود همین بود و الان دیگه کلی وارده... اینم هنر تاراجون
خواستیم دل مهمون هامون باز شه، بردیمشون پارک، مامان سا هم هی پشت سرهم عکس
پسرم، دیگه وقتشه که شما یه کار مهم و کنار بذاری، دیگه وقتشه که شیر مامان در طول روز تعطیل بشه، میدونم خیلی سخته ولی آقای پدر و من هر دو به شما اطمینان کامل داریم که شما خیلی پسر قوی ای هستی و حتما از عهده ش برمیای ...
البته اولش یه خرده کلافه بودی، بعد از ظهر نمیخوابیدی، آقای پدر بردت حموم تا تنت سبک شه و بعدش هم راحت لالا کردی و چون پسر خیلی خوبی بودی با هم رفتیم بیرون و یه بستنیِ مشتی که خودت به عنوان جایزه ازمون خواسته بودی، مهمونت کردیم.
فردای اون روز هم واسه اینکه هوات عوض شه رفتیم خونه عمه جون و کلی با سروش جون بازی کردین... عصر هم رفتیم خونه پدری عموجون و کلی خوش گذروندیم
شب هم خونه مامان جون اینقدر سه تایی آتیش سوزوندین که عمه جون برای جلوگیری از صدمات احتمالی و کر شدن ماها یه بازی و با شما شروع کرد که همگی اومدیم و همراهی کردیم. در حال ... و استوپ. از رقصیدن و خندیدن و گریه کردن بگیر تا دکمه دوختن و جارو کردن... شما هم که اصلا کم نمیاوردی و همه کارارو انجام میدادی دیگه آخر شب هم ختم شد به "دختره اینجا نشسته گریه میکنه" جالبه که جوری بازی میکردی انگار بیست ساله اینکاره ای
کیارش چون خانوم مرغی داره هی تخم میذاره و خانومی شده واسه خودش، مامان و آقای پدر هم تصمیم گرفتن خونه ش و بزرگتر کنن که راحت باشه، شما هم در این امر خطیر آقای پدر و همراهی کردی و بعضا دیده شده که با چکش چند تا میخ هم زدی، مامان هم در واحد پشتیبانی براتون آبمیوه و موهیتو آورد و شما هم که نه نمیاری دیگه... و در پایان هم یه آش لب سوز درست کرد
شما قرار ملاقات هات رو با دوستات توی خونه ترتیب میدی، میری به طرف توی خونه با دوستات صحبت میکنی و بعد میاد تعریف میکنی که "شیر فو طوطی میمی میدوئه " رو دیدی، ولی انگار خوب استتار میکنی محل ملاقات رو، چون مامان ساناز هیچی نمیبینه!!!
درسته که پدر و پسر به تنهایی میرین تفریح، ولی مادر هم با پسر یه کارایی می کنن... مثل درست کردن دسر منم که کلی با پسرم عشق کردم خدایاااااااااا شکرت
البته که این دسر با همکاری پسر حسابی خوشمزه شد... مامان هم به پسر یاد داد که ته کاسه رو بخوره چون این کار یکی از لذت بخش ترین کارای دنیاست
پسرکم مکالمه ی روزمره مون از حالتی که مامان حرف بزنه و شما نگاه کنی در اومده، حالا دیگه با همون چند تا کلمه و تکرار حرف های مامان و آقای پدر منظورت و میرسونی، مکالمه های بامزه ای این چند وقت داشتیم که من از یادآوریش هم کیف میکنم، مثلا :
نصف خرس پاندات پیدا نمیشد، احتمالا توی جعبه اسباب بازیهات بود آقای پدر بهت گفت " از مامان قول بگیر فردا برات پیدا کنه" اومدی دستای من و گرفتی و گفتی "قول قول"
یا چند وقت پیش، صبح موقع صبحانه گفتم "کیارش نون میخوری"، جواب شنیدم "بلی" گفتم "لقمه درست کنم" جواب شنیدم "نه" با تعجب گفتم "نون خالی" گفتی "بلی نون خالی"
این مکالمه به صورت جدی با عروسک هات هم اتفاق میافته، عروسک هات و میبری یه جا ردیف میکنی و باهاشون حرف میزنی، اینجا بهشون گفتی " باب اِ جی(باب اسفنجی) ای بابا " چرا آخه این عروسک هات باهات همکاری نمیکنن آخه ؟!!!
پسرم جلوی خونه ش نشسته آقا لاکی رو هم بغل کرده داره تلویزیون میبینه، دهنشم چرب و چیلیه، وقت نداره بشورتش
به که نشانه میروی، آیا فرمان حمله است؟؟؟ لشکر عروسک های کیارش حمله به طرف عکاس
اینجا هم مامان و خاله بهناز از خرید برگشتن و کلی چیزای خوشگل خریدن...
خیلی به شما میاد مامان جان، ولی فک میکنم یه خرده، البته فقط یه خرده، بزرگه سویشرت خاله بی بی پالتوی شما محسوب میشه
پسرم میخواد بره مسافرت، با خاله جونا داریم برنامه میریزیم که بریم شمال، خاله بی بی شما رو برد حموم، که یه سری صفا بدی
همگی آماده به طرف شمال ....
25 ماهگیت مبارک عشق من