26 ماهگی کیارش
بالاخره روز سفر رسید، همه با هم به طرف شمال
کیارش جونم، قبل از اینکه شما و آوین جون به جمع ما اضافه بشین، هر سال با خاله پرستو اینا میرفتیم شمال، حتی اون سالی که شما تو شکم مامان بودی، تا اینکه خلاصه بعد دو سال دیدیم نه انگار شما دو تا وروجک دیگه میتونین تو یه سفر دسته جمعی ما رو همراهی کنین
قبل از طلوع آفتابِ اولین روزِ 26 ماهگیِ شما حرکت کردیم... خاله بهناز جون هم باهامون بود و خاله پرستو اینا هم با خاله سارا جون آوین کوچولو...
آقای پدر شما رو در حال خواب بغل کرد و گذاشت توی جای خواب راحتی که برات توی ماشین آماده کرده بود و شما تا وسطای راه همچنان در خواب به سر بردی، تو این صحنه هم نور چراغای تونل چشمات و اذیت کرده
این لحظه ی بهت، لحظه ایه که بیدار شدی و تازه دستت اومده اوضاع از چه قراره
شهر نور با یه بارون باحال از ما استقبال کرد، با این حال ما لذت کنار دریا بودن و بی خیال نشدیم و با ذوق و شوق فراوون زدیم به آب... البته مادر از شما بیشتر ذوق داشت.
اینجوری بود که شما شروع کردی به بغل کردن آوین و بوسیدنش
و اینگونه از حرکت خودت ذوق زده میشدی، البته آوین جونم انگار زیاد موافق حرکت شما نیست
بعد از جابه جا شدن و لالا، خستگی راه از تنمون رفت بیرون و همگی با انرژی رفتیم کنار دریا و کلی لذت بردیم
فقط آسمون و نگاه کن کیارش، همه میخواستیم بزنیم به دریا
توی این سفر عمو مهدی تلاش بسیار زیادی داره که شما از این به بعد دایی مهدی صداش کنی، البته تا حدی هم موفق شده، فک کنم!!!
بعدش هم که کلی فروشگاهای باحال رفتیم با شما دو تا وروجک، توی فروشگاه آدیداس دو تا نی نی بودن، شما خوشگل تر رو بوسیدی ولی علیرغم تلاش مادر اون یکی، بوسش نکردی
مثل اینکه انرژی شما نامحدوده
فردا صبح دوباره بارون باحالی اومد و قیافه شما دو تا این مدلی شد... ولی هیچی جلوی مامان خانوم ها را نمی گرفت، شماها رو سپردیم به آقایون پدر و خودمون رفتیم دریا و کلی حال کردیم
اما روز سوم آفتابیِ آفتابی شد و از صبح رفتیم کنار دریا برای آب بازی و شن بازی
آوین جون خاله شما نظارت کن فقط
ای بابا، بچه م خسته شد انقدر این شن ها رو جابه جا کرد، چرا تموم نمیشن پس!!!
بعد از گذروندن سه روز، بالاخره عصری تو ویلا، در حال تاب خوردن آوین و صدا کردی، ولی همون یه بار، بعدش هر چی ما تلاش کردیم نگفتی، حالا صداش میکنی "آیین"
شب هم بساط بلال و سیب زمینی، یه شب فوق العاده، اینجوریه که آقای پدر به پهنای صورتش لبخند اومده
مسافرت دریایی ما دیگه رو به اتمام شد و داریم میریم که با دریا خداحافظی کنیم دریای عزیز دوباره زود زود ما رو بطلب
این هم صورت شاد و خندون شما و آوین بعد سه روز توی هوای فوق العاده آتیش سوزوندن
سفرمون تموم شد که، همه مون هم خسته ایم هم دلتنگ، ایشالا بعدی زود زود .....
حالا عجالتا شما با این کامیون خوشگل که خاله بهناز برات خریده تجدید خاطره کن تا ببینیم خدا چی میخواد
تمرینات هم فراموش نشه آقا، خاله بهناز و شما دارین آماده میشین برای تولد خاله لیلا و ساراجون که با آهنگ "تولدت مبارک" غافلگیرشون کنین
بعد از شمال فقط یه جور شما روحیه تون درست میشه، اونم یه تُکه پا سرزدن به خونه ی بابایی و مامانیه، اونجا شما اینجوری برای همه از سفر تعریف کردی:
کیارش رفته دریا...
آب بوده...
کوسه بوده...
بزرگ...
ماهی بوده...
کوچیک...
کوسه دندون داره...
ماهی میخوره...
شب هم تولد ساراجون رفتیم و شما کلی رقصیدی و آهنگ تولدت مبارک هم اجرا کردی
حالا دیگه سرحال اومدیم و باید یه خونه تکونی درست و حسابی کنیم
جدیدا هم آقای پدر شده "آقا" در جریان باش شما
شما آماده حمله بودی، تو عکس بالایی زیاد از وجناتت پیدا نیست ها
میگم آنی بود حس حمله، وگرنه ببین چه اقاست قیافه ت
بَه بَه بِه این خنده که همه ی زندگیه
پسر کلاه به سر
دوباره داریم میریم سفر، اما این دفعه با باباجون اونم کجا؟ بله بندرگز دیار باباجون ...
مثل همیشه تو راه یه سر هم به رستوران مورد علاقه مون "اکبرجوجه" زدیم ولی شما چی خوردی؟!!! غذای همیشگیت البته با نوشابه فراوووووووون، آخه اکبر جوجه ست پسر اسمش روشه پس چرا کوبیده دوباره
توی بندر گز مهمون خونه ی عمه جون آقای پدر بودیم و حسابی با همه ی فامیل تجدید دیدار کردیم، یه دوست کوچولوی خیلی خوب به نام آقا ماهان پیدا کردی که نوه ی عمه خانم بود و شما کلی با هم رفیق شدین و کلی با هم بازی کردین و کلی شما اسباب بازی هاش و ازش گرفتی و اونم به رسم مهمون نوازی نمیتونست از شما پسشون بگیره!!! اخه پسر اینقد قلدر
ما که تو سفر قبلی نتونستیم کوسه پیدا کنیم اومدیم دریای بندرگز، ببینیم کوسه داره یا نه
بعد پیدا نکردن کوسه، گفتیم حداقل یه گاوساله ای چیزی واسه شما پیدا کنیم این شد که رفتیم گاوداری و باغ پسرعمه آقای پدر، این گوساله کوچولوها شما رو از خود بی خود کرد تا حدی که از زیر نرده ها رفتی اونور و اگه جلوت و نگرفته بودیم حتما بغلشون میکردی
اینم از نارنگی های تر وتازه که نوش جون کردی
بعد هم یه سوارکاری جانانه کردی با یه ژستی که انگار سال هاست، سال ها، سوارکار بودی ...
البته به اردک ها هم اَمون ندادی، یه دور هم افتادی به جون اونا، اردک ها بدو کیارش بدو ...
و چون آخرش نتونستیم کوسه پیدا کنیم روز آخر که رفته بودیم بازار ماهی فروشای بندر ترکمن، شما از آقای ماهی فروش سراغ کوسه رو گرفتی، گفتی "سلام آقا کوسی دارین؟" آقای ماهی فروش مهربون هم یه ماهی اوزون برون بهت نشون دادخدایی هم خیلی شکل کوسه بود
تو راه برگشت هم بعد از این همه گشت و گذار، شما از وسطای راه خوابیدی و خستگی درآوردی
چون خوابیده بودی نتونستی پل ورسک و ببینی، ولی پسرم، مامان از کوچیکی علاقه خاصی به پل ورسک داره و دوست داشت به شما نشونش بده واسه همین برات ازش عکس گرفت
بالاخره بارون، خیلی زودتر باید میومد ولی باز همینم شکر، دوتایی، مادر و پسری، رفتیم زیر بارون و کلی کیف کردیم شما هم که هی خدارو شکر میکردی
فصل پاییز که میشه مامان همش دنبال آماده کردن مواد غذایی واسه زمستونه، این روزا هم کارش شده شستن و پاک کردن لوبیاها و خرد کردنشون، شما هم مامان و در هیچ شرایطی دست تنها نمیذاری و با خودت دایما میگی "لوبیا لوبیا"
بعد از چند وقت خونه مامانی بابایی، به مناسبت تولد خاله لیلا جون
بچین همه ی انارها رو بچین، بابایی بنده خدا هم که هیچی به شما نمیگه
اونم اینجوری به زور
تصمیم گرفتیم یه چند روزی بمونیم پیش مامانی و بابایی، خوب دلمون تنگ شده بود حسابی
و چون دلمون واسه رشمه و ببعی ها هم تنگیده بود، اونجا هم رفتیم ...
نمیخوای بغلشون کنی احتمالا؟!
لیدیا جون از فرانسه یه سوغاتی خوشگل واسه ت آورده بود، معرفی می کنم "آقای اسپایدرمن" دوست جدید شما که تو خوابم از خودت جداش نمیکنی
البته توی این سفر دوباره آرسس کوچولو رو هم دیدیم، شما دیدی آرسس خیلی گریه میکنه رفتی نصیحتش کردی و بهش گفتی "هیس" ولی وقتی دیدی خیلی کوچولوئه و بازم گریه میکنه واسش قصه آقا شیر و خرگوش و تعریف کردی
دو شب قبل از 26 ماهگی دیگه شبا هم شیر مامان و نمیخوری، فقط دو بار بیدار شدی آب خوردی و آروم خوابیدی، مامان کلی بهت افتخار میکنه که انقدر پسر خوبی هستی... آقای پدر به شما گفت مرد شدی سیبیل درآوردی و آقای دکتر هم گفته دیگه شیر نه... ... پسرم ماهه هیچکسی تا حالا اینجور پسر نداشته
جایزه این خوب بودن فقط بستنیه و بس، البته با هم رفتیم بیرون و کلی چیزای مورد علاقت و هم کادو گرفتی، آقای پدر دید شما خیلی خوب و آقا شدی بردت سلمونی، ولی انقدر گریه کردی که برت گردوند خونه دیگه نمیشه که هم پسرم شیر نخواد و بهونه نگیره و هم سلمونی بره و گریه نکنه، چه توقع ها !