27 ماهگی کیارش
کیارش جونم این روزا خیلی آقا شدی و مامان خیلی ازت راضیه... البته که شیطونیات هم بیشتر شده نمونه اش هم همین عکس... الهی فدای پسرم بشم
فک کن من چقدر سورپرایز شدم وقتی آقای پدر این عکس و برای من فرستاد، عصر روز تاسوعا که شما با آقای پدر رفته بودین بیرون انقدر به طبل علاقه نشون دادی که آقای پدر این طبل و برات خرید...
ما هم روز عاشورا به خاطر شما رفتیم بیرون و شما خیلی ماهرانه همراه با هیات های عزاداری طبل زدی و همراهیشون کردی
پسرم عزمشو جزم کرده بره آتیش!!! و خاموش کنه، با خودش کمک هم میبره تا دست تنها نباشه، ای قربون اون چشمای مصممت بشه مادر... آتش نشان من
پسرم همیشه شما به مامان کمک میکنی دیدی مامان دستش بَنده خودت همه ی سی دی ها رو از قابشون بیرون آوردی دستت طلا خستگی مامان و از تنش درآوردی
بعد از تعطیلات عاشورا، وقتی که داشتیم میرفتیم گرمسار، تو جاده بارون باحالی می اومد که حسابی ما رو سرحال آورد و هوا هم یه خرده سرد شد طوری که لپات یخ کرده بود و مامان واسه اینکه گرمت کنه لپات و ها کرد شما هم سریع شروع کردی به ها کردن لپای مامان، این ها کردن موند تو ذهنت تا رسیدیم به خونه ی مامانی و بابایی، خاله بهناز که می خواست یه دلیل بیاره تا شما منصرف بشی از بازی کردن تو حیاط، گفت "ببین کیارش، هوا چقد سرده، بیا ببین دستام چه سرد شده" شما هم دویدی و دستای خاله رو ها کردی تا بهش یادآوری کنی که همیشه یه راهی واسه بازی کردن توی حیاط در هر شرایط آب و هوایی ای هست، یعنی خاله بهناز شاخ درآورده بود...
ما معمولا سرگرمی های جالبی تو ماشین با هم داریم با هم دیگه یه تیم میشیم و بازی میکنیم یه دفعه با هم یه بازی با مزه میکردیم بهت میگفتم کیارش وحشی شو! مثه آقا شیره صدات و کلفت میکردی، میگفتم مظلوم شو، سرت و کج میکردی...
اینم یه گردش خانوادگی با همراهیِ خاله بهناز، چه هوایی چه هوایی
شب خونه ی مامانی اینا کلی مهمون بودن، شما هنرنمایی کردی و یه چند دوری واسه ی همه طبل زدی، کلا این چند وقت مهمترین فعالیتت شده طبل زدن و ما هم، واسه اینکه شما تا جایی که دلت میخواد طبل بزنی، رفتیم رشمه و طی یه اقدام پیشگیرانه از آسیب بیشتر گوش بقیه، طبل و اونجا جا گذاشتیم
پسرکم حالا دیگه کم کم داری جملات و کامل میگی، الان میتونی شعر بخونی... واسمون تاب تاب عباسی و میخونی، تقریبا اسم همه رو میتونی بگی اسم مامان جون رو یاد گرفتی و به سروش میگی آقا سروش (یه خرده تحویل بگیرین همو!!!)
شیرین زبونی های شما این روزا کم نیست، اینقدر که میشه باهاشون یه کتاب نوشت، با هم دیگه بازی میکردیم و من شما رو میذاشتم تو کمد، بهت گفتم بسه کیارش، شما همین طور که میرفتی تو کمد گفتی " نه بس نیست"
هنرنمایی شما با سیب، فک کردی چی، پسر من با هر گازش روی سیب یه شکل خلق میکنه و کلی ذوق میکنی از این شباهت
بازی من و شما اینجوریه که پشت من رو میگیری میگی بریم، قطار میشیم در واقع... یه موقع هایی هم مامان به شما اجازه میده که با گوشیش بازی کنی البته شما از مامان میخوای که گوشی و بهت بده و میگی "بده"
از این به بعد وسایل داخل تخت پارک هم در امان نیست، پسرم راهش و پیدا کرده، ماشین آتش نشانی و میذاری کنار تخت پارک و اگه خدا بخواد همه ی تخت پارک در عرض چند دقیقه تو هال پخشه
این روزا پسر خوبی شدی و مامان هر روز صبح و عصر واست خوردنی های مقوی و سالم میچینه تو ظرف و شما نوش جونت میکنی
این روزا همش میگی "ای بابا"... برام قصه تعریف میکنی... قلقلکت میدم میگی "دوباره دوباره"
از غذاهای جدید و خوشگل هم استقبال میکنی
همراهی و همدلی بسیار نزدیک با آقای بهداد سلیمی در مسابقات وزنه برداری
همه چی به صف میشن، منظم، پشت سر هم، از ماشینا گرفته تا دوستات حتی توی در فر بعد به صف شدن تا جایی که میشه همه رو روی هم میچینی و برج درست میکنی، به این ترتیب یا ارتشی میشی در آینده یا برج ساز، اینا به لیست حدسای من برای شغل آینده شما اضافه میشه
میدونم پسرم، لاکی سرما میخوره، زود موهاشو خشک کن
پسرم دوچرخه سواری دوست داره خب
عروسک ها به صف از جلو نظام ... لطفا هول ندین و آروم سرجاتون بایستین واسه همه کارتون هست
پسرم خیلی به زمان حساسه، واسه همین تصمیم گرفته هر دو تا ساعت هاشو با هم ببنده تا زمان از دستش خارج نشه
خاله بهناز و خاله لیلا کلی زحمت کشیدن و از قشم کلی سوغاتی های باحال واسه شما و ما البته آوردن، دستشون طلا
شما که کلی با همشون حال کردی و بازی کردی، گاوی و خیلی دوست داشتی و شب با اون لالا کردی
صبح هم تا بیدار شدی و همه دوستات و ریختی روی آقای پدر تا از خواب بیدارش کنی اما انگار آقای پدر به این راحتی قصد بیدار شدن نداره
امروز تولد خاله پرستوئه، مثل قدیما همگی روز تولد خاله پرستو جمع شدیم دور هم، خاله مهرانه هم بود و کلی همگی تجدید دیدار کردیم شما دوتا هم یه دل سیر با هم بازی کردین و آتیش سوزوندین...
مثل یه جنتلمن واقعی به آوین گفتی بشین و وسایل رو از جلوی پاش برداشتی که راحت بشینه...
واقعا عکس گرفتن از شما دو تا وروجک سخت ترین کارِ دنیاست، از بس که در جنب و جوشین
بعد از تولد رفتیم خرید و بعدش هم رستوران همیشگی و پیتزا خوری شما
چقدرم دقت میکنی تو انتخاب منو، همه ش خوشمزه ست پسرم
و چه با اشتها میخوری، نوش جونت گوشت بشه به تنت
به به چه پسری دارم من، همینطور که ناهار میخوره و کارتون میبینه کیفش رو دوششه که یه وقت خدایی نکرده از درس و مدرسه عقب نمونه
ماشین ها به صف، به فرمان آقا کیارش، به چپ چپ به راست راست ...
فدای اون دستای توپولت بشم که اینجوری به مامان و آقای پدر کمک میکنی تو سفره انداختن و جمع کردن، تموم خستگیه روز و از تنمون به در میکنی با این کمک مادر
نمیشه که آدم هی تنها بره مهمونی و خوش بگذرونه باید به فکر دوستاشم باشه خوب، واسه همینه که آقای پدر به این شکل میره خونه مامان جون و باباجون
دوباره گرمسار و رشمه و بازی بازی بازی ...
چقدر شما به فکر دوستاتی آخه، میبینی آرمان تنهاست و حوصله ش سر رفته سوار موتورت میکنیش و میبریش گردش یه دور هم به خرسیِ خاله بهناز میدی که دل اونم نشکنه
مسابقه میدی با تارا سر بغل خاله بهناز، خاله بهناز میگه "کی میاد بغل من" تا تارا میدوئه سمت خاله بهناز، شما هم بدو بدو میری و خودتو میندازی تو بغل جفتشون
27 ماهگیت مبارک نفس من
عاشقتم