آقا کیارشآقا کیارش، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

عشق ما کیارش

16 ماهگی کیارش

1392/11/14 0:36
نویسنده : مامان و بابا
2,423 بازدید
اشتراک گذاری

 

 کیارشم اولین هنرنماییه 16 ماهگیت موش شدنته, میگیم "کیارش موش شو" و شما هم خودتو این شکلی میکنی خنده

 

اینم وضعیت نشستن شماست البته خیلی مدلای باحالی میشینی، نشده مامان عکس بگیره اون لحظه...

 

 این لیوان باب اسفنجیه پسرمه, شبی که آقای پدر برات خریده بود, رفتی از تو سطل آشغال جعبشو درآوردی, فک کردی هنوز اون توئه چشمک

کلاً باب اسفنجی هرچی بهت بده میخوری, شیر عسل، چایی عسل، قطره هات...

 

اینم برنامه مورد علاقت البته بعد از باب اسفنجی, تینکی وینکی دیپسی لالا پو, مامان دیگه یاد گرفته و باهاشون همراهی میکنه و میخونه و شما بسیار حال میکنی, آره پسرم یه وقت نیای عقب مبادا از دست بره چند تا صحنه ش چشمک

 

پسرم آخه از همین الان پاتو توی کفش بزرگترا میکنی!!! یعنی تا این حد که کلا دست رد به سینه هیچ دمپایی ای نمیزنی, دمپایی های من و آقای پدر, مامان جون, سروش, مامانی و بابایی و ... البته کاملا با تسلط راه میری و انگار که دمپایی رو فیت پاهای شما ساختن انگار نه انگار که سه برابر پاهای توپولته, زن عمو جونم وقتی دید شما انقد عاشق دمپایی هستی برات یه دمپایی خوشگل خرید...

 

 

باغچه ی خوشگل خونه ی بابایی آخرای پاییزه هم همچنان برگهای سبزی داره هم سبزی های باحالی پیدا میشه توش، ایول به باباییتشویق

 به به چه لباسای بافتنیه خوشگلیلبخند خاله لیلای پسرم واسش بافته، مرسی خاله جون دوست داریم بوس بوسماچبغل

 

انارارو ببین, پسرم اولا اصلا طرف انار نمیومدی ولی جدیدا عاشق انار شدی و دونه دونه برمیداری و میخوری...

 

ماجراهای کیارش و آرمان همچنان ادامه دارد...عینک

 

با هم به گشت و گذار هم میرین...

 

خاله بهناز ازت میپرسه عشق من کیه؟ عمر من کیه؟ شما جواب میدی من، یعنی انقد خاله بهنازو دوست داری پاهاتو میگیری بالا گازت بگیره، اما خاله بهناز مهربونه و دلش نمیاد گازت بگیره، ولی به جاش گاز گرفتن رو یادت داد تا دستاشو گاز بگیری, حالا شما چکار میکنی؟ بله دستای خودتم میبری جلو دهنت گاز بگیری...

مرحله به مرحله تسلط کیارشم روی لپ تاپ خاله بهناز بیشتر میشه چشمک اینجا خاله برات آهنگ قِردار گذاشته بود و شما دیگه از خوشی نمیدونستی چکار کنی...

 

 

 

خیلی شیک سبد رو آوردی و درشو برداشتی و گیرهها رو درآوردی و رفتی توش نشستی... به همین راحتی...

 

مامان جان، کیف میکنم و لذت میبرم وقتی میایی و موهامو شونه میکنی و با اون دستای کوچولوت برام گل سر میزنی, کیارشم عشق میکنم وقتی دستامو باز میکنم و میگم "من یه پسر دارم م م م ..." و هنوز جمله من تموم نشده, شما از هر جایی که باشی در هر حالتی که باشی, میدویی و خودتو میندازی تو بغلم و من ادامه میدم "که عاشقشم که دوسش دارم" اره پسرکم، من این خوشیه ناب رو از وجود شما دارم و خدارو از ته ته دلم شکر میکنم ...

 

عزیز دلم امسال پنجمین سالگرد ازدواج من و آقای پدر بود و  با شما رفتیم ددر و کلی سه تایی با هم حال کردیم, به شما که خیلی خوش گذشت نه؟ هورا

 

کیارش جونم امسال ورود به پنجمین سال با هم بودن مامان و آقای پدر رو، در کنار بهترین دوستامون جشن گرفتیم و چه روزی بود اونروز هورا, شما که آوین جون رو دیده بودی و نمیدونستی چجوری بهش ابراز احساسات کنی همش میرفتی طرفش بوسش میکردی یا از ذوق زیاد انگشت میکردی تو چشمش، آخه پسرم این چه راه ابراز علاقه ست؟؟؟

 

 

 پسرم از اینکه آوین کوچولو تو این همه سروصدا روی پای باباش داره لالا میکنه تعجب کردیتعجبمتفکر

 

اینم مامان و آقای پدر با کیک شکلاتی بی بی که خیلی خوشمزه بود و شمعای باحالی که هی فوت میکردیم و هی دوباره روشن میشد, شما هم چند دفه فوتیدی البته هورا

 

اینم شما فردای روز مهمونی, غش کرده بودی از فرط خستگی...

 

کیارشم من و شما هر روز میریم یه سر به مامان جون میزنیم، شما تا وارد خونه میشی مستقیم میری سراغ خودکار و دفتری که مامان جون بهت داده, مامان جونم با نقاشی کشیدن سرگرمت میکنه، یه روز یه آدمک کشیده بود که یادش رفته بود براش گوش بذاره شما هی به گوشات دست میزدی و به آدمکه اشاره میکردی, یعنی همچین بچه حواس جمعی هستی شما, خدا به داد ما برسه...چشمک

بابا جون وقتی از راه میرسه خیلی دوست داره کلاهشو بذاره روی سرت, البته شما به هیچ وجه کلاه سرت نمیره - تو رو خدا دستای باباجون رو ببین چجوری دستاتو نگه داشته که کلاه رو از سرت بر نداری! اینجور پسری هستی شما والا, با کلی کلنجار تونستم ازت عکس بگیرم...

 

اینجوری دختر عمو پسر عمو باهم درگیر میشین, آخه نمیذاری یلدا برات یه شکل خوشگل درست کنه از بس که اذیت میکنیش...

 

اعصاب مصاب برای یلدا نذاشتی به خدا...

 

واقعا فک کردی آخرش شما پیروز شدی؟؟؟  سرت با این در جعبه گرم باشه پسرم چون یلدا داره با استفاده از این فرصت  کاردستیشو در ست می کنهخنده

 

یکی دیگه از کارای هر روزت ورزش صبحگاهی همراه با مامان جونههورا روی تردمیل میدوی و بعد میایستی تا سر بخوری بیایی پایین, بعد دوباره من میندازمت بالا و بازی از اول, تنها راه فرار برای خلاص شدن از دست این بازیه تکراری اینه که  بدوم برم بیرون و در اتاقم رو ببندم وگرنه اگه با شما باشه همچنان ادامه میدی, یه بازیه دیگه هم هست که با هم انجامش میدیم و کلی خنده داره ویبره رو میندازیم رو کومبولت و خودت دستگاه رو روشن میکنی و بعد از بالا تا پایین شروع میکنی به لرزیدن و کیف میکنی, شاید فک می کنی اضافه وزن داری آره؟ میخوای مانکن بمونی؟ نه مامان جون شما کاملا متناسبی... خنده

 آخه این چه کاریه پسر باز پاتو توی کفش بزرگترت کردی؟؟؟

 

  فدای تو پسر شیکمو بشم که تا سفره پهن میشه بدو بدو میای میشینی... نقلی شدی برای خودت...

 

علاقه خیلی خیلی زیادی به جارو برقی داری, در تمام مدت جارو کردن یا خاموش و روشنش میکنی یا سیمشو جمع میکنی یا قدرت موتور رو کم و زیاد می کنی, آخری هم که جارو جمع میشه و می ایسته با چرخ زیرش بازی می کنی, یعنی دنیایی از تجربیات هیجان انگیزه برات یه چیزی تو مایه های لباسشویی و یخچال و کامپیوتر و ... این علاقه ی ور رفتن با وسایل برقی رو از آقای پدر به ارث بردی

 

بازم با کلاه باباجون این دفه همچین بدت نیومده... متفکر

 

واقعا فک میکنی ساعت چنده که شما اینقد سرحال به دوربین نگاه میکنی؟ 8 شب؟ 10 شب؟!! 12؟!!! نه اقا, نه پسرم , 2 بعد از نصفه شبه و شما با چشمان کاملا قرمز و خوابالو بازم دست از شیطنت برنمیداری...

 

همون شب ساعت 2 بعد از نصف شب, مامان جون یادت داده حلقه هارو بکنی تو پاهات راه بری شما هم که استاد در به خاطر سپردن و تکرار شیطونی!!! انگار که دمپایی باشه نصفه نیمه میکنی تو پاهات و باهاش راه میری

راستی عکسای روی یخچال رو می بینی؟ از شما میپرسم تارا کو؟ بابا کو؟ کیارش نی نی کو؟ تک تک عکسا رو نشون میدی من موندم چرا واست تکراری نمیشه چون اگه روزی ده هزار بار هم جلو عکسا بری بازم سیر نمیشی

 

در این صحنه ماجرا از این قرار بود که بابایی نون خرید و گذاشت تو جانونی و شما مثل یه شکارچی که تو کمین نشسته قشنگ موقعیتو سنجیدی و تو یه چشم به هم زدن ما دیدیم آقا کیارش, نون به دست, تو خونه در حال رژه رفتنه, اولش که همون جور نون دراز از دهنت آویزون بود و گاز میزدی...

 

هر سال ماه آذر واسه ما پر از هیجانه، آخه از وقتی تارا وارد زندگی ما شده زندگیمون پر از شادی شده و آذر ماه تاراستقلب امسال من و خاله بهناز تصمیم گرفتیم تارا جونو برای روز تولدش سوپرایز کنیم, بدون اینکه تارا بفهمه رفتیم گرمسار و با خاله بهناز یه دسته گل خوشگلم گرفتیم و با شما که عشقشی رفتیم جلو مدرسه تارا جون تا غافلگیرش کنیم, وای که چقدر ذوق کرده بودی از دیدن اون همه بچه, ولی نه به اندازه وقتی که تارا جونو دیدی, تارا جونم که کلی غافلگیر شد و اولش اصلا باورش نمیشدتعجب بعدشم که همش میگفت بهترین هدیه رو شما بهم دادین با آوردن کیارش جونم مرسی مرسی, کلی حال کرد بچم و چه تولدی شد تولدش, کلی بادکنک و  دست و هورا هورا...هوراتشویقهورا

 

کیارشم رفتی مضراب سنتور تارا جون رو برداشتی و کشیدی رو سنتور فک کنم میخواستی یادآوری کنی که تارا حتما برامون بنوازه, آره؟ تارا جونم که یه آهنگ خوشگل مهمونمون کرد حسابی حال کردیم شما که دیگه نگو و نپرس...هورا

 البته یه نیم نگاهی هم به کادوها داشتیاز خود راضی

 

 وقتی یه برنامه طبق میل شما نیست کنترل رو به من میدی و با این حرکت میگی عوضش کنم, یا کلا خیلی بی اعصاب تلویزیونو خاموش می کنی! همچین بچه خوبی هستی شما...

 

 

واقعا من موندم تو این حالت خوابیدنت, باور کن ما میرفتیم پیلاتس از این حرکات به ما یاد میدادن

 

پسر ما رو نگاه چه لمیده قلقلی میخوره!

 

آقا کیارش خمار و خوابالو ... آخه در این حالت خماری این چه طرز نشستنه؟؟؟

 

کیارش هر شب سه تایی با هم قایم موشک بازی میکنیم اینم ورژن جدید قایم موشکمونه که شما زیر پتو قایم میشی و جم نمیخوری تا من بیام و پیدات کنم...

 

 

وای عاشق این مدل موهاتم, به خدا عاشق این مدل خوابیدنتم آخه چرا با من اینکارو میکنی پسرررر؟

 

کیارشم چند روزه داری با خودت تمرین میکنی راه میری و یه سری کلماتو به حالت نامفهوم میگی و تکرار میکنی, فک کنم میخوای یه زبون جدید اختراع کنی اولین کلمه ای هم که از خودت ساختی اینه "گوک" 

اینم کار دست باباست, شما هم که هر کاری بابا بکنه نه نمیگی ...

 

 تولد خان عمو بود و شما هم که کلی هنرنمایی میکردی و البته شیطنت, ببین چقدر شیطونی کردی که یلدا و سروش از دستت حسابی کلافه شده بودن

 

16 ماهگیت مبارک عشق من, دوست دارم خیلی زیادقلب فدای تو بشم الهی گل پسر منماچ

برای 16 ماهگیتم که کلا نمیشستی و هی تکون میخوردی آخرشم خاله بهناز ظرف شکلات رو داد بهت و شما خیالت راحت شد و به ما اجازه دادی که یه عکس ازت بگیریم

 

روز قبل 16 ماهگیت شمارو گذاشتیم خونه پیش مامانی و بابایی و خودمون رفتیم سمنان ددر آخه تولد خاله مهرانه بودهورا و ما با خاله پرستو و خاله بهناز رفتیم که سوپرایزش کنیم جات خیلی خالی بود و خاله مهرانه کلی ناراحت شد که شمارو نبرده بودیم, ما هم برای جبران اینکه نبردیمت رفتیم برات یه عالمه لباسای خوشگل خریدیم  خاله بهنازم یه زرافه خوشگل برات گرفت آخه تو عروسکات فقط زرافه نداشتی و یه باب اسفنجی هم گرفت که اصلا نمیشه که نباشه...

 پسرم ببین زَِِر زَری جونت چی میخواد در گوشت بگه؟!!

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مهرانه
15 دی 92 12:38
کیارش جونم جای تو و آوین طلا حسابی خالی بود، دوست داشتم شما هم باشین تا کلی شیطونی کنیم با هم
خاله بهناز
15 دی 92 14:18
عزیزه دلم اثر انگشتای خوشگلت همه جای لپ تاپم مونده عاشقتممممم پسر
mamanenini
21 دی 92 14:16
سلام بر شما وآقا پسر گلتون. موفق باشید
خاله جان لیلا
7 بهمن 92 18:17
عزیزم عشقم دوست دارم .مرسی که تولد تارا بودی خیلی خوش گذشت .قربونت برم من .