آقا کیارشآقا کیارش، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

عشق ما کیارش

17 ماهگی کیارش

1392/11/14 0:26
نویسنده : مامان و بابا
1,745 بازدید
اشتراک گذاری

 

شما و خاله بهناز حال میکنید با هم دیگه، شب قبل شما دو تا نشسته بودین با هم توی لپ تاپ عصر یخبندان می دیدین صبح الطلوع که از خواب بیدار شدی مستقیم رفتی رو تخت نشستی،اشاره، که چی؟ خاله اون لپ تاپ رو وردار بیار دوباره از اول،‌ پس ما چی!!! همش تفریح دو تایی!!!سوال

البته این مدل نشستنت هم مدل آقا نشستنه بهت میگیم کیارش آقا بشین و شما سریع این مدلی می شینی بعد هی پات و باز می کنی که ما بگیم آقا بشین شما دوباره آقا بشینی...

 

کیارش جونم خیلی از آجیل خوشت اومده طوری که خودت میری در کابینت و باز می کنی و ظرف آجیل و میاری تا بهت آجیل بدم... از کجا جاشونو پیدا میکنی من نمی دونم!!!؟؟؟

حالا پسر ما غذا خوردن یاد گرفته، اونم چه غذا خوردنی! قاشق یه دست چنگال یه دست دیگه با تمرکز خیلی تمیز و آقامنشانه، به به ...خوشمزه

 

ببین چه برفی، این اولین برف امساله، ما هم که منتظر بهونه واسه ی گشتن، با هم رفتیم روستاهای اطراف و کلی برف بازی کردیم، و از اونجایی که من و آقای پدر عاشق تصمیم های ییهویی هستیم در یک تصمیم ناگهانی رفتیم دماوند خونه خاله انسی جونت، چقدر با هم حال کردیم چقدر خونه خاله انسی بهمون خوش گذشت، آخه هم مامانی اینا بودن و هم خاله لیلا اینا، عشقای زندگیت جمعشون جمع بود خاله بهناز، تارا، خاله لیلا، خاله انسی و عمو باقر و ....  اینقدر بازی کردی اینقدر دوییدی آخر شبم که با زور خوابوندمت، اما در حالی که شما خواب بودی بقیه رفتن پایین مسابقات تنیس اجرا می کردن، سرت کلاه رفت عزیز دلم، آخه اگه به تو بود همچنان بین دست و پای اونا داشتی تنیس بازی میکردی...

آموزشای آقای پدر و حال کن، دستاش یخ زده به خاطر تو، شما هم واسه ی تشکر از آقای پدر هی مهمونش میکردی به گفتن کلمه برف، ببین آقای پدر چه حالی داره میکنه از دقتت...

 

کیارشم از وقتی کوچولو بودی من یه شعری از سروده های خودمقهقهه برات می خوندم... حالا که بزرگتر شدی همراه با شعر من شما عملی نشون میدی... من میگم: الهی فدات بشم فدای سرت بشم، "شما سرت و نشون میدی" میگم: فدای موهات بشم فدای چشات بشم و . . . بعد شما یکی یکی با من همراهی می کنی و نشون میدی ... قند تو دلم آب میشه از این همراهیت به خدا...

تازه یه کار جدید دیگه ورزش کردنته... تا مامان میگه "ورزش شادی تلاش و کار و کوشش" شما شروع می کنی ورزش کردن... خیلی جیکر میشیقلب

وا روش جدید تلویزیون دیدنه آیا؟ خسته شدی از حالتای قبلی؟ آره پسرم؟ میترسم بعد این پشتک وارو بزنی کارتون نگاه کنی!

 

چقدر مهمون، خوش به حال شما، همه هستن خاله لیلا اینا و خاله انسی و مامانی و خاله بهناز، شما که از فرط خوشحالی رو پاهات بند نبودی، انقدر ورجه وورجه کردی که یادم رفت ازتون عکسای خوشگل بگیرم.امشب دیدم دندون هشتمت هم دراومده، آسیا سمت چپ بالا ... دیگه یواش یواش دندونای کباب خوریت داره تکمیل میشه...خنده

اینجا هم فک نکنی که بَدوِ ورودشونه ها، نه پسرم آخر شبه!!! اونجا هم کمد رختخواباست!!! میخواستیم رختخواب برداریم که شما بازم راهی واسه بازی کردن پیدا کردی، فدای اون انگشتای کوچولوت بشم من الهی...

 

ببین چه میخندی آخر شبی، فدای اون خنده هات بشم شیرینمقلب

 

کیارش یادت دادم بهت میگم "کیارش لوس شو" اون وقت شما می خندی و چشمات و جمع می کنی و ... خلاصه کلی حالت لوس به خودت میگیری اون وقته که مامان دلش میخواد شما رو درسته هام کنه از بس که خوشمزه ای...

عزیز دلم دیگه به قطار بینوات رحم نمی کنی و به ریلاشم کاری نداری میذاریش رو فرش راه بره قطارت از جلو میره و شما پشت سرش همش صدای کو کو  درمیاری... دقیقا صدای قطارت همین کو کو هست...

یاد گرفتی ماشینات و خودت با کنترل هدایت می کنی...

با حرکات ماشین دیوونت شما هم می چرخی و پا می کوبی، کلی کیف میکنی...

دور ستون می دویی و دستات و یه حالت باحالی تکون میدی مثل دونده های ماراتن...

قربون لبات بشم الهی...ماچ

 

ببین چه پسری شده پسر من، که خستگیه یه کار طولانی رو اینجوری از تن آقای پدرش با مشت و مال در میاره، ماشالا داره ...

 

بابا ازت تعریف کردم چرا دستتو میکنی توی چشمای آقای پدر!!! آخه این کاره پسر...؟؟؟ 

 

کجاست اینجا :))))‌ منتظر چی هستی :))) اینقدر که عاشق حمام رفتنی طاقت نداری آقای پدر صدات کنه میری پشت در حمام منتظر و هی در میزنی و صداش میکنی...منتظر

 

 

 

چقدر خوردنی شدی جیگرم دست آقای پدر درد نکنه که اینجوری عسلت کرده ...ماچ

 

کیارش خیلی سر به سر این گل بینوا میذاری، هی این چوبشو دست می زنی و تکون میدی...

 

بعد من میگم گناه داره گل کوچولو، نازی نازی بعد شما هی می گی کوچولو و نازش میکنی، مگه اینکه اینجوری وادارت کنم که دست از سرش برداری...

البته خیلی گل دوست داری و نشونشون میدی و هی میگی "گل"

یه دفه هم که بابا گل نرگس گرفته بود هی بو میکردی و میگفتی "به به" بعدشم که از جلو اوپن که گل نرگسا روش بود رد میشدی و بوش بهت میخورد هی با خودت میگفتی "به به"

 

فقط و فقط به خاطر شما این دفعه از یه راه پر از ببعی و هاپو و اسب رفتیم گرمسار، نمیدونی چه میکردی، همش جیغ میکشیدی و  ذوق میکردی، طوری که گله گوسفندا کلا رم کردن و رفتن و آقای چوپان مهربون دوباره آوردشون طرفت، پسرم کلی برات فیلم گرفتم که تو خونه ببینی و کیف کنی، چند تا بزغاله کوچولوی شیطون بودن که مامان خیلی دوست داشت ازشون عکس بگیره ولی نشد اما مامان از اینور اونور پریدنشون واست فیلم گرفته که خیلی باحاله...

 

این همون آقای چوپانه مهربونه، هرچی ما تلاش کردیم که شما ببعی ها رو ناز کنی، دست بهشون نزدی، ولی تا دلت بخواد صداشونو درآوردی و جیغ و ذوق...

 

داری خط و نشون میکشی واسه ی کسی؟! میدونی ساعت چنده؟؟؟ نمیخوابیدی پسرم نمیخوابیدی! تازه عروسکاتم آوردی توی تخت، من برای اینکه زودتر بخوابی گفتم هیس خرسیات خوابن، شما هم حرکت منو تکرار کردی و یاد گرفتی بگی "هیس"، اولاش قشنگ دستت رو میذاشتی روی بینیت، بعد هی جاشو عوض کردی که اخرش به حالتای تهدید بیشتر نزدیک بود تا هیس، البته اینکه دیره دلیل نمیشه که خیارو فراموش کنی، هرگز! تازه نه یه دونه، بلکه دو تا خیار توی دو تا دستات...

 

حالا فقط همین مونده بود که شما سوت هم یاد بگیری، آقای پدر داشت به تاراجون یاد میداد چطوری سوت بزنه، شما هم دستات و میذاشتی تو دهنت و فوت میکردی تا سوت بزنی بعد دیدی نمیشه تو همون حالت جیغ میزدی... اینجوری ما پنبه لازم میشیم مادر من... یخورده هم به فکر ما باش پسر...

بازم طبق معمول تارا مست خوابه و شما نمیذاری بخوابه تارا جونم، اونم شمارو با چندتا برچسب سرگرم کرده، چرا آقا چرا!!

 

کیارشم جدیداً سجده کردن رو یاد گرفتی و هرجا جانماز پهن بشه میدویی و سجده میکنی، اینجا هم عمو باقر داره نماز میخونه البته اگه شما اجازه بدی، یه جا هم که نزدیک بود سر شما و عمو باقر با هم تصادف کنن و تارا ریسه رفت از خنده...

 

ها فقط همین مونده که قفل درو باز کنی، آره پسر، آخه مامان فدای اون دقتت بشه این سوییچ ماشینه نه کلید در، ببین هنوز فوت کارو بلد نیستی :))) واسه همین مامان خیالش راحته...

 

ببین چه هواییه صبح جمعه ای که شما رو اینقد سرحال آورده، البته واسه شما زمان زیاد فرق نمیکنه تمام وقت همینقدر سرحالی چه سر صبح باشه یا ساعت دو نیمه شب :)))

 

حسابی هم افتاده بودی به مکاشفه چاله چوله های کوچیک حیاط بابایی رو که توش آب جمع شده بود پبدا میکردی و به همه نشونشون میدادی...

 

وسط باغچه داری جوجو نشون میدی؟؟؟

 

اینقدر محو تلویزیونی که ناخودآگاه یه روش جدید برای بازی حلقه کشف کردی‌:)))

 

تو رو خدا ببین حتی پلک نمیزنی، هر جا تبلت ببینی همینجوری میشی هیچی دیگه نمی بینی، یلدا جون داره بهت یاد میده چجوری میتونی با تبلتش کار کنی ...

 

این کشوی یخچاله پسرم، میدونی دیگه، یه لحظه مامان سرشو چرخوند دید که شما تبدیلش کردی به ماشین...

 

عاشقتم که مثه مردای دست به آچار میخوای سر از کار همه چیز دربیاری، فقط کافیه بابا جعبه ی ابزارشو باز کنه دیگه نمیدونی چجوری وسایلو زودتر برداری و کشفشون کنی...

 

الهی... دیگه موندی که موش بشی یا اینکه بگی "هیس"،  هر دو تا رو با هم انجام میدی واسه اینکه دست از سرت برداریم...

 

یعنی اینجوری عاشق بیسکوییتای کاکائوییه باراکایی...

 

به به، به به، نه یه بار که دو بار در یک روز اینجوری شیرینکاری کردی، یک بارم درست جلو چشم خودم،  انقدر سرعتت بالا بود که نتونستم کوچکترین عکس العملی از خودم نشون بدم...

 

البته این شیرینکاری ها فقط محدود به ماکارونی نمیشه :))) پودر لباسشوییه اینا! در حالی که طبق معمول پشت در حمام بودی تا آقای پدر اذن ورود بهت بده، واسه ی اینکه از زمان منتظر موندنت نهایت استفاده رو ببری تا دیدی مامان رفته حوله و لیفت رو بیاره اینجوری فرش مامانو تزیین کردی...

حالا خیلی جالب بعد از اینکه خرابکاری می کنی می زنی پشت دستت و آخ آخ می کنی خودت دست پیش و میگیری که پس نیفتی... با اینکارت واقعاً من و آقای پدر تو معذورات قرار میگیریم و اصلاً یه جورایی پایت میشیم که شما همش شیرینکاری کنی و بعد خودت با آخ آخ کردنت جمعش کنی...

 

اولای بهمن رفتیم تولد امیرحسین جون پسر دوست گلم زهرا جون، چه مهمونی ای بود شما که دیگه ترکوندی از اول مهمونی وسط بودی و می رقصیدی و می چرخیدی، بادکنکا رو  هم به همه نشون میدادی و یه توضیحات مبسوطی دربارشون ارائه میدادی :))) 

امیرحسین عزیز،           متین گل      آوین کوچولو   کیارش عشق مامان       مانی خوشگل

 

دخمل خوشگل ما هم بود الهی خاله قربون نگاهش بره

 

 

پسرم بازم آوینو گیر آوردی!! بازم دست تو چشماش... آخه این چه کاریه؟؟؟

 

چه سوالی برات پیش اومده عزیز دلم؟؟؟ بپرس فدات بشم من ...

 

و در پایان، کیارش دولوپی داشتی پف فیل می خوردی و مانی مونده بود یعنی چی؟؟؟ آخه پسرم خیلی پف فیل دوست داره خوب مگه چیه؟؟؟ 

 

خاله بهناز افتخار داد و فنچشو آزاد کرد تو اتاق تا شما از نزدیک باهاش آشنا بشی،  شما هم نه گذاشتی نه برداشتی افتادی دنبالش میخواستی بگیریش، تازه نازشم کردی...

 

خاله بهناز جونت برات سی دی خریده کلی آهنگای خوشگل توی سی دیا هست که  کار شما  شده هم آوایی با خواننده هاش و رقصیدن با آهنگای ریتم دارش... یه آهنگم داره که گله ببعیاست کار ما هم این شده  که هی بزنیم آهنگ ببعیا تکرار شن تا خودت خسته بشی از گوش دادنش.. 

 

کیارش یه بازی جدید انجام میدی و اونم اینه که مماغ من و آقای پدر و میگیری و ما باید بوق بزنیم بعدشم وقتی خونه بابایی یا باباجون هستیم هر کس تو گوشت میگه برو مماغ  یکی دیگرو بگیر بوق بزنه شما هم خیلی شیک و مجلسی همرو گوش می کنی و انجام میدی... مثلاً من میگم مماغ خاله بهناز و بگیر شما هم میدویی مماغ خاله بهنازو میگیری تا بوق بزنه بعد خاله میگه بری مماغ بابایی و بگیری ... خلاصه حسابی بازی می کنی و خوشت میاد... یه شب هم تو ماشین بهت گفتم بوق بزنی که من منظورم بوق ماشین بود ولی خودت مماغت و گرفتی و اینجوری شد که گفتی "بوق"

پاندای کونگ فو کار من...

 

فک کن خواب باشی بعد دو تا دست کوچولو بیاد بغلت کنه بعد لبای کوچولو بوست کنه اونم دستایی که دستای عزیزترین موجود دنیاست واسه مامانش، اون وقت فک نمی کنی که تو بهشتی؟ آره پسرم شما هر روز صبح اینجوری من و با خودت میبری توی بهشتقلب

تصور کن صورت بهت زده ی من و وقتی با این عروسکا روبرو شدم من پای کامپیوتر در حال نوشتن وبلاگت بودم که  دیدم عروسکات رو به این شکل نشوندی کنار تلویزیون اینقدر منظم، یعنی من نمی دونم این باب اسفنجی چی داره که تو انقدر عاشقشی، به خاطر باب اسفنجی شدی طرفدار رنگ زرد... فقط با اسباب بازیای زردت ارتباط برقرار می کنی...

 

عصر هم که از خواب بیدار شدی زر زری و باب اسفنجی رو آوردی کنارت خوابوندی و از من هم خواستی شماهارو باهم بذارم روی پام و تاب بدم البت که مامان  هم به حرفات گوش کرد عزیز دلم ... اینجا هم بهت میگم کیارش چشمات رو ببند لالا کن شما هم با دستات  چشمات و میبندی، اینجوری...

 

این باب اسفنجیه ماجرا داره، واسه ی هر کسی میگم کلی تعجب میکنه یعنی اگه خودم با چشمای خودم نمیدیدم باورش واسم سخت بود،  یه روز با هم رفتیم فروشگاه، شما هم از وقتی بیدار شده بودی خلقت حسابی تنگ بود، در حین خرید ما، چشمت ییهو افتاد به این باب اسفنجی، خواب از سرت که پرید هیچ، خلقت هم حسابی شیرین شد، خودت رفتی برش داشتی، تو سبد خرید نشستی و انگار دوست قدیمیتو دیده باشی، افتادی باهاش به صحبت، تازه توی فروشگاه به نی نی های دیگه هم نشونش میدادی و و با دستات میگیفتی که از کجا باید برش دارن، که اونا هم برن بخرنش، یعنی اینجوری پسرم شادی هاشو با بقیه تقسیم میکنه یعنی اینجوری مهربونه... عشق منههههههههههه

 

و همچنان این باب اسفنجیه زردرنگ داره خنده ای به این قشنگی روی صورتت میاره عزیزم

 

 

کیارشم یواش یواش داری یه سری از کلمه های کوچیک و ادا میکنی کلماتی مثل " تارا" "سروش" "نیست" "رفت"، منم کمکت می کنم که زودتر یاد بگیری که بتونی همه کلمات و بگی.اینا هم کلماتی هستن که شما بعد من تکرار میکنی "ستاره"  "کوچولو" "دست" "سر" "خروس"و...

حتی اسم دو تا از رنگارو هم می تونی بگی، "زرد" و "سبز"... حلقه های سبز و نارنجی و قرمز و آبی رو هم تشخیص میدی و وقتی مثلا میگم نارنجی دست میذاری رو نارنجی و نشونم میدی که حسابی واردی...

کیارش خیلی به گوشواره های من علاقه داری... یه بار هی دست میزدی بهشون بهت گفتم اینا اسمش گوشواره ست، شما هی میگفتی "گوگو" تا بالاخره گفتی "گوگاره"... کیارش یه بار گوشواره هامو درآورده بودم شما انقدر گفتی و گفتی تا گفتم تو اتاقه بعد دوییدی رفتی تو اتاق انقدر گفتی تا دیگه من چاره ای نداشتم و دوباره گوشم کردم...

جوجو  و له کردی آره؟ خوب کردی پسرم خوب کردی ;)

 

کیارش واقعا برام جالبه که انقدر به موسیقی توجه نشون میدی... قبلا هم گفتم که چقدر به سنتور زدن تارا علاقه داری... حالا هم که تار بابا یعنی نمیدونستی چکار بکنی از ذوقت...

جدیدا با آهنگ هایی که دوست داری آواز می خونی و خودت و تکون میدی... جالبه که میدونی کجا باید آهنگ و آروم کنی و کجا باید تندش کنی، کجا باید باهاش تند  برقصی و کجا یواش...

حالا 17 ماهت شده فرشته ی زندگیه من، خندهات واسه من بهشته و بودن در کنارت زندگیه منو پر از شادی کرده، تولدت مبارک پسرکم خیلی خیلی دوست دارمقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

بابایی ومامانی
9 بهمن 92 21:28
تولد هفده ماهگیت مبارک عزیزمان دوستت داریم
بابایی ومامانی
9 بهمن 92 21:48
کیارش عزیزم تولد هفده ماهگیت مبارک چقرر عکس های خوشگلی ازت گرفتن دست مامان بابا جونت درد نکند مرسی دوستتان داریم
خاله بهناز
14 بهمن 92 0:40
عشق خاله از وقتی به دنیا اومدی وسایل الکترونیکیه من درخدمت شماست قشنگ با تمام وزن روی لپ تاپ با تمام قوا روی گوشی و ... الهی خاله فدات بشه شما انقدر ماهی قربون ساز زدن و رقصیدنت بشم
مهرانه
14 بهمن 92 9:38
جوجه همه ی عکسات یه طرف اون یکی که توی صورت مانی نگاه میکنی یه طرف )) یعنی عاشق اونی شدم واسم جالبه چرا فقط دستتو میکنی توی چشم آوین، با بچه های دیگه هم اینطوری برخورد میکنی آیا؟؟؟ جوجه جونم تا میتونی شیرین کاری کن که ما کیف کنیم ایشالا صد سالگیت
سارا
14 بهمن 92 18:06
من برای اولین بار کامل عکساتو دیدم و نوشته های مامان سانازتو خوندم کیاررررررش کوچولو عاششششقتم ♥♥♥♥♥♥♥ دوووووستتت دارم جوجه ما هم دوست داریم سارا جون
لیلا خاله
15 بهمن 92 11:05
همینو بگم که عاشقتم .مرسی که خواهرزاده من هستی و من همیشه با اسم و یادت عشق میکنم عزیزم.جیگرش بخورم من مرسی از شما خاله جون و تارا جون و عمو جون ... منم شمارو خیلی دوست دارم