آقا کیارشآقا کیارش، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

عشق ما کیارش

20 ماهگی کیارش

1393/3/13 21:24
نویسنده : مامان و بابا
1,102 بازدید
اشتراک گذاری

 

الان چه روزیه؟؟؟ امروز 13 به دره و پسرم شما داری حسابی انرژی ذخیره میکنی برای اینکه امروز سنگ تموم بذاری، نکنه خواب بمونی!

 

نه انگار تصمیم خودتو گرفتی که یه سیزده ی حسابی به در کنی چشمک

13 به در

و اما از انجا که روز سیزده به در حسابی به شما خوش گذشتچشمک تصمیم گرفتیم روز بعد از 13 هم همه با هم بریم پارک جنگلی، بارون خیلی خوبی میومد و یه خرده هوا سرد بود ولی حسابی دلچسب بود و شما هم که با این هوا حسابی سرحال اومده بودی افتاده بودی به بدو بدو ...

 

اینجوریه که واسه شما فرق نمیکنه که چاله ی آب باشه یا دریا، کلا هر جا آب باشه شما اونجا میخکوب میشی !

 

تازه این حجم آب همیشه واسه ی خودش یه توضیحاتی هم داره که شما از اونجایی که خیلی واردی به محض دیدن اون، به ما ارائه میدیبوس

 

از اونجایی که هوای سرد دلچسب، داشت رفته رفته به هوای خیلی خیلی سرد تبدیل میشد مامان ترسید که شما یه وقت سرما بخوری به خاطر همین از این به بعدش شما ما رو از توی ماشین همراهی میکردیمحبت

 

و اینطوری شد که تارا جون رو از داخل ماشین به مامان نشون میدی، ولی چاره ای نیست پسرم مامان نمی خواد که شما سرما بخوریمحبت

 

اما این تارا خانوم اینقدر هنرمنده که حتی از  این فاصله هم میتونه شما رو بخندونه، حالا بگو ببینم تارا چی گفته که اینجور براش میخندی؟؟؟

 

میبینی هوا چقدر سرده که آقای پدر هم به فکر افتاده تا سرما نخوریآرام

 

این عشق ماشین بودن خیلی نامحسوس!! داره خودشو بروز میده، این چند وقتی همش دوست داری بری رو پای آقای پدر تا با فرمون بازی کنی، آقای پدر هم چون بدش نمیاد که از شما یه راننده ی قهار بسازه به شما این اجازه رو میده که با فرمون ماشین - وقتی خاموشه -  بازی کنی. 

 

اینجا هم آقای پدر و من و شما با هم رفتیم گردش خانوادگی و از اونجایی که ما قراره از همه ی ذوق های شما برای جوی و نهر و رودخونه و ... عکس بندازیم این عکس رو به یادگار گرفتیم!!!

 

مامان به کمک شما با لوگو واست یه پیشی خوشگل درست کرد که شده هم بازیه جدیدت، و شما به زور میخوای به پیشی تنبل راه رفتن یاد بدیبوس

 

این تمساح بینوا هم از وقتی پاشو گذاشته توی خونه ی ما به عنوان پشتی، صندلی، دوستت و گاهی هم اسب، مورد استفاده قرار گرفته الان هم کنارش لالا کردی، پسرم این تمساحه تمساحخنده

 

این روزا این حیاط شده محل شیطونی های شما، هر روز کارمون شده بریم با هم توی حیاط و بازی کنیم عصرها آقای پدر هم به جمعمون اضافه میشه و به باغچه مون حسابی میرسه

 

کیارش از اونجایی که شما عاشق قصه پرنده هایی که زن عمو جون برات تعریف میکرد شدی، زن عمو و یلدا جون برات یه جوجه خوشگل خریدن، وای که چه لحظه ای بود اون وقتی که فهمیدی جوجه کوچولو واسه ی خود خودته، تا حالا اینجور خوشحال ندیده بودمت می رقصیدی، می خندیدی، جیغ می کشیدی مرسی از یلدا جون که اینجوری ذوق زده ت کرد...

بابا هم زود دست به کار شد و این خونه ی خوشگل رو برای جوجه کوچولو درست کرد، نه اینکه شما کم تو حیاط می رفتی الان دیگه یه بهونه ی خوبم واسه خودت دست و پا کردی، مراقبت از جوجه کوچولو خندونک

 

جوجه کوچولو شده دوست جدید شما، شما هم اصلا از دوست تازه ت نمیترسی، حتی با اون دستای کوچولوت بهش دونه هم میدیتشویق

تازه یه روز غروب که طبق معمول تو حیاط بودیم جوجه کوچولو خیلی سر و صدا راه انداخته بود، گفتم کیارش چقدر جوجه ات سر و صدا میکنه یه دفه دیدم شما دوییدی رفتی جلوی خونه جوجه و انگشتت و گرفتی جلو بینیت و بهش گفتی هیستعجب یعنی من تا چند دقیقه به همین حالت مونده بودم تو کارت

 

اما توی همین ایام یه مهمونم اومد به خونه مون، اونم کسی نبود جز خاله مهرانه، با کلی کتاب و فلش کارت به عنوان سوغاتی واسه شما، ما هم که دیگه از مد افتادیم کسی واسمون سوغاتی نمیاره:)))

این عکسایی که میبینی عکس قسمتی از اون سوغاتی هاست، دست شما درد نکنه خاله جون

این کتابای سری دودو خیلی باحالن و شما عاشق دودو شدی آخه دودو خیلی پسر مودب و با محبت و پر نشاط و عاقل و تمیزیه و کلی کارای خوب بهت یاد میده... بله اینجوریاس

 

این دو تا کتاب هم خیلی جالبن، یکیش مثل سفره باز میشه و شما هم کلی از بزرگیش خوشت میاد، اون یکی هم مثل آکاردئون باز میشه و شما عکسای پشت و روش رو خیلی دوست داری

اما انگاری که خاله مهرانه فقط واسه ی شما اومده باشه همش با شما بود و کلی با هم بازی کردین و خاله کلی چیزای جدید به شما یاد داد از همه بامزه ترش این بود که خاله قبل اومدن از من پرسیده بود که کیارش بلده پازل درست کنه یا نه، منم گفتم نه، اما بعد اومدنش دیدم به به! پسرم یاد گرفته پازلشو خودش درست میکنه و بعد فهمیدم از آموزشای خاله بوده که یاد گرفتی، تازه رنگ طوسی و نارنجی رو هم به شما یاد داد، باریکلا به خاله مهرانه

اما مگه میشه بدون خاله بهناز جمعمون جمع شه؟! نه که نمیشه، خاله بهنازم اومد و جمع سه نفره ما توی پیک نیک های عصرونه مون توی حیاط کنار جوجه کوچولو، پنج نفره شد، کلی توی حیاط سر و صدا راه انداختیم و بازی کردیم

شب موقع شام، شما یه دور با همه همنشین شدی آخه نمیخواستی دل هیچ کس رو بشکنی که بدون شما شام بخورن خاله مهرانه که سر این قضیه کلی قربون صدقه شما میرفت، توی همین حین آقای پدر رفت که نوشیدنی بیاره از آشپزخونه، خاله بهناز از سر سفره گفت من دلستر خاله مهرانه هم برگشت به طرف آشپزخونه و گفت دوغ و منم گفتم دلستر، شما هم که پشتت به آشپزخونه بود برگشتی طرف آقای پدر و یه چیزایی گفتی یعنی که شما هم یه چیزی خواستیخندونک ما رو میگی مونده بودیم بخندیم یا فشارت بدیم اینقد که تو باحالیخنده

البته شما هم که با دیدن خاله هات کلی سرحال اومده بودی شیرین کاری هات به این یکی دو تا ختم نشد اینم یکی دیگه از شیرین کاری های شما جیجرمبغل

 

فردای رسیدن خاله ها، تصمیم بر این شد که با خاله پرستو اینا بریم قزوین، فقط و فقط به ذوق خوردن قیمه نثار :))) این شهر توی اردیبهشت یه تیکه از بهشته، هوا به شدت خنک بود و بوی گلا همه جای شهر رو پر کرده بود بعد از کلی ماشین سواری توی شهر و لذت بردن از هواش رفتیم که عمارت چهل ستون رو ببنیم و چه جای با صفایی بود این عمارت

 

شما و آوین جونم که از حبس شدن توی ماشین خسته شده بودین دیگه سر از پا نمی شناختین ما هفت تا آدم بزرگ نمی تونستیم شما کوچولوهارو کنترل کنیم!!!

 

اینم یه عکس خانوادگی محبت

 

به به اینجا هم که همه جمع هستن پسر شما چرا خودتو داری پرت میکنی پایین... تلاش های آقای پدر واقعا قابل تقدیرهتشویق

 

پسرم چقدر آقا تو بغل عمو مهدی هستی تشویق 

وای آوین خاله... ببین چه نازی کرده تو بغل آقای پدر تشویق

 

تو رو خدا خاله پرستو رو ببین که به امید اینه که شما مثل دو تا خانوم و آقا باهاش راه بیاین دست شما رو گرفته، ولی همونطور که توی عکس معلومه قیافه ی مصمم شما دو تا وروجک نشون میده که امیدش صد در صد ناامید میشه

 

وای خدا عاشق این قیافه ی مصممتم که مثله قهرمان فیلمای هالیودیه وقتی که آخر فیلم بعد از شکست دادن همه دشمناشون به طرف غروب آفتاب میرن قوی

آوین بچه م هنوز داره تلاش میکنه که از دست خاله پرستو فرار کنه قه قهه

 

و آخر قصه اینجوری شد که با اعمال زور و قدرت تونستیم از اونجا بیاریمت بیرون و قهرمان قصه ی هالیوودیه ما فقط تونست اینجوری اعتراض خودشو اعلام کنهخندونک

 

جایزه ی اینکه با ما همراهی کردی هم این بود که آقای پدر شما رو برد جلوی اسبای خوشگل بیرون عمارت، که به یه کالسکه بسته شده بودن و داشتن غذا میخوردن، خدا شاهده که آقای پدر مانع شد وگرنه یه خرده مونده بود که تا جلوی پاهای اسبه هم بری تعجب

 

و بعد عمارت بالاخره ما رسیدیم به قیمه نثار، اینم وضعیت شما دو تا توی رستوران که به نوبت همه یه دور شما رو توی رستوران چرخوندن که بقیه بتونن غذا بخورنخنده

 

اما قصد اصلی ما از این گردش یه دریاچه ی خوشگل بود به نام اوان که مسیرش از توی کوه های اطراف قزوین بود، و چه بهشتی بود اون تیکه از زمین خدا، برف و شکوفه و سبزی همه کنار هم بودن واقعا که خیلی زیبا بود، البته شما توی مسیر یه ماموریت خیلی بزرگ داشتی و اونم بلند کردن خاله مهرانه و خاله بهناز از خواب بود، چون که شب قبل همه دیر خوابیده بودیم و صبح هم زود بیدار شده بودیم خاله ها یه خرده خواب آلو بودن که شما تا آخر سفر وظایفت رو درست انجام دادی پسرم، نذاشتی یه لحظه خواب به چشم اونا بیاد خنده

 

وقتی به دریاچه رسیدیم عمو مهدی چادر زد شما دوتا هم افتادین به شیطونی و ما هم افتادیم به هندونه خوردن، میدونی نمیشه ما دور هم جمع شیم و مراسم خندونه خوری!!! برگزار نشه

 

آوین جونم داره امتحان میکنه ببینه سرش میرسه به بالای چادر یا نه؟

 

کیارش واسه اینکه شما نزنی به آب!!! بهت گفتم که خونه ی باب اسفنجی زیر آبه، شما انگار که برق گرفته باشدت(خدایی نکرده) شروع کردی به گفتن یکریز " باب باب" کم مونده بود خودتو بندازی تو آب (انگار ترفند من برعکس عمل کرد) آخرشم که دیدی کاری از دستت برنمیاد نشستی روی پاهات و یه ریز باب رو صدا زدی!!! بعد از اونجایی که باید به یکی این قضیه رو میگفتی پشت سر هم به آوین توضیح میدادی که باب اسفنجی توی آب و با دست نشونش میدادیقه قهه

 

اینجوری :))

 

و ما مجبور شدیم از روش آقای پدر برای بردنت از کنار دریاچه استفاده کنیمخنده

توی این سفر بابایی یه جای خوشگل توی ماشین واسه شما درست کرده بود شما هم خیلی آقا روی جات مینشستی یه جاهایی هم خاله مهرانه یا من واسط کتاب میخوندیم شما با  دقت گوش میدادی آخر سفر هم روی جای خودت خوابیدی و یکی از کتاباتو دست گرفتی گه انگار داری میخوندی، یعنی میخوندی ها ولی همش صفحه ای جلوی چشمات بود که سفید سفید بودتعجب  از شیشه ی عقب ماشین به چراغ های وسط خیابون نگاه میکردی و هی کتاب و به روش های مختلف جلوی چشمت حرکت میدادی، از چپ به راست، از بالا به پایین، ییهویی ، یواش .... خنده

آخی پسرم خسته شده از تنهایی... آوین که نیست خاله مهرانه و خاله بهناز هم که رفتن... پسرم ناراحته غمگین

 

قربون خنده خوشگلت بشم مادر خودم باهات بازی میکنم عزیزدلممحبت

 

و برای اینکه از کسلی دربیای یه روز با بابا بردیمت ددر و شما کلی آب بازی کردی دنبال سگا کردی و سنگ انداختی تو آب تا حالت سر جاش بیادخنده

 

حالا که هوا خوبه شما هم کمال استفاده رو میکنی و به معنای واقعی هوا میخوری

 

به به حیاط بابایی مثه بهشت پرگل شده زیبا

 

عزیز دلم 20 ماهگیت مبارکمحبت شما گل زندگی من و آقای پدری... قشنگ تر و عزیزتر از همه ی گل های دنیابوس

 

به به دوتا گل خوشگل به باغچه بابایی اضافه شد محبت

 

بله پسرم شما دوباره یه پرنده تو آسمون دیدی و از اونجایی که باید به یکی نشونش بدی با چنین فریادی داری تارا رو با خبر میکنی...

 

اینم یکی دیگه از شیطنت های شما !!!

 

آخ آخ کیارش! چیکار میکنی پسر؟ درسته بابایی چیزی به شما نمیگه ولی دیگه نباید اینجوری گلاشو پرپر کنی، بیچاره گلا غمگین

 

یعنی هر کاری دلت خواست کردی و هر بلایی که خواستی سر گل و گیاهای باغچه بابایی درآوردی...

دوست دارم عاششششقتمبغل

پسندها (4)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مهرانه
6 تیر 93 23:23
اینقد که تو مهربونی خاله ادم می خواد همش قربون صدقه ت بره، من عاشق قیافه ت توی عکسای عمارتم مخصوصا اون صحنه هایی که خودتو از بغل بابات و دستای خاله پرستو رها میکنی ))) اون شب که توی ماشین با نورهای خیابون بازی میکردی عالی بود ماچ به دستای لوپوت
خاله بهناز
8 تیر 93 0:03
عاشقتتتممممم پسرررررررررررر خیلی شیطون بلایی خاله فدات بشه که هرثانیه باتوبودن بهترین ثانیه های عمرمه مرسی خداجون
خاله لیلا
11 مرداد 93 20:45
عاشقتم جیگرم همه عکسهات خوشگله مخصوصا اون عکس که جلوی اب نشستی .فدات شه خاله