آقا کیارشآقا کیارش، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

عشق ما کیارش

21 ماهگی کیارش

1393/4/12 17:50
نویسنده : مامان و بابا
1,061 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم داره خیلی چیزا رو یاد میگیره، از رنگها و شکلها گرفته تا حیوونا، اینجوریه که اسباب بازی هاش رو تفکیک رنگی!!! میکنیم، زردا یه طرف، سبزا یه طرفمحبت

 

حالا وقت حمومه، یه جورایی واسه ی شما زنگ تفریحه و یا شاید بالاتر، زنگ ورزش محسوب میشه، هنوز آقای پدر شمارو صدا نکرده، شما دوییدی رفتی اسباب بازی های مخصوص حمومت و برداشتی و گوش به زنگ پشت در، آماده ای که بپری توی حموم، یعنی اینجور پسر تمیزی دارم منبوس

 

یعنی طوری این عروسکا رو میچسبی که کسی حتی فکر گرفتنشون و یا منتفی شدن حموم به سرش نزنه!!! 

 

بله، ما همه با هم خیلی حرفه ای مامانی رو سورپرایز کردیم، به حدی که دیگه برای همیشه این تولد یکی از بهترین ها خواهد بود، یعنی واسه ی سال دیگه باید کلی مخ بذاریم و فک کنیم که دوباره سورپرایز شه!!! تولد مامانی وسط هفته بود و ما تلفنی تبریک گفتیم و اعلام کردیم که چون آقای پدر سرکار هست ما نمی تونیم آخر هفته بریم برای تبریک حضوری، خلاصه که حال مامانی گرفته شد اساسی(بمیرم الهی)، ولی در واقع من و شما با خاله لیلا و خاله بهناز و تارا جون ترتیب یه تولد سورپرایزی و داده بودیم و اینا همش فیلم بود؛ با خاله جون ها و دخترخاله ها هم هماهنگ کرده بودیم، بعد یهویی رفتیم خونه ی مامانی و کلی خوشحالش کردیم، مخصوصا وقتی چشماش به شما افتاد دیگه نمی دونست چیکار کنه، آخه اصلا یک درصد هم فکرشو نمیکرد، ببین چقد ما باحالیم...خنده

 

 

و اینطوری شد که شما و آقای پدر اینجوری نشستین دور سفره و منتظر برای رسیدن یه عالمه غذا و دسر خوشمزه...

 

فردای تولد مامانی رفتیم ده بابایی و شما کلی تو باغ و مزرعه بدو بدو کردی، کنار جاده از دور یه عالمه ببعی دیدی آقای پدر ماشین و نگه داشت شما شروع کردی به بلند بلند بع بع کردن، که آقای چوپان گفت بیا ببینمت از جلو شما که انقد بع بع میکنی، آقای پدر هم بردت پیش ببعی ها، آقای چوپان یه ببعی که نسبتا سنگین هم بود بغل کرد آورد جلوت تا دست بزنی بهش و بازی کنی ولی شما دست نزدی و فقط واسش بع بع میکردی :))) سه تا اسب خوشگل هم دیدی که داشتن با هم مسابقه میدادن، کلی هیجانی شدی... هاپو دیده بودی و هی میرفتی طرفش آخرش ما جلوتو گرفتیم اگرنه که میخواستی باهاش چاق سلامتیِ حسابی بکنی... مرغ و خروس و جوجه دیدی و کلی کیف کردی عینک

اینقد که حیوونارو دوست داری و واسشون خوشحالی میکنی من احتمال میدم در کنار مهندسی و موزیک جزو انجمن حمایت از حیوانات هم بشی  و یا شاید دستی بر دامپزشکی داشته باشیخنده

من موندم وقتی دریا ببینی چه جوری ما باید جلوی شما رو بگیریم؟؟؟ وقتی با یه نهر کوچولو اینجوری میزنی به آب خندونک تازه دهن کوچولوت رو هم باز میکردی که وقتی با دستات میزنی به آب، آب بریزه تو دهنت...

 

نه، انگار شور شما خاله بهناز رو هم گرفت! چه آب بازی ای کردین با هم، شما که کلا لباساتو عوض کردی اما خاله بهناز فقط یه خرده خیس شد آخه دستای شما خیلی کوچولوئه خندونک

 

این اولین باره که من با شما، دوتایی، خیلی مادر ـ پسری، داریم میریم بیرون، یه دلیل خیلی خوب هم داریم، فردا روز پدره و من و شما میخوایم یه سپاسگزاریِ درست و حسابی از مردِ خونمون کنیم، مامان داره حسابی کیف میکنه که این روزا رو تجربه میکنه، اینکه با هم، دوتایی، سوار تاکسی شدیم رفتیم برای آقای پدر کادو خریدیم، بعدش رفتیم گل فروشی تا گل بخریم... شما کلی شیطنت کردی آقای گل فروش هم که آشنا بود، قفس دو تا پرنده اش(سره) و آورد پایین و گذاشت جلوی شما تا دیگه شیطنت نکنی تا کار دسته گل تمام بشه... بله دیگه این هم از اولین تجربه خرید دوتایی مامان و شما... این روزا بهترین روزای زندگیِ مامانه، همش هم به خاطر وجودِ عزیزِ شماستمحبت

امروزم روزِ پدره و مامان یه صبحانه ی خیلی مخصوص (با 14 تا خوراکی مختلف) واسه ی مردای خونه ش تدارک دیده، مرد کوچیکه که انگار اصلا نمیتونه چشمای خواب آلودش رو از میز صبحانه برداره :)))

 

خوب انگار مردای من هم بالاخره از حالت خواب آلودگی دراومدن حالا آماده شدیم همگی که بریم به بزرگ خاندان، روز مرد و تبریک بگیم، ولی واقعا حیفه با گلی که مامان واستون خریده عکس نندازین ها ;)

 

قربون پسر گلم بشم که خیلی با احترام رفت جلو و کادوی باباجون و  داد بهشون...

مردای خانواده روزتون مبارک ایشالا که همگی سالم و سلامت باشین و سایه تون بالای سر خانوادتون باشه، آمین

 

و البته سایه ی شما با شیطنت و شیرینی بالای سر بقیه باشه، میدونی دیگه بلندگو کلا چیز غریبی ست چشمک

 

پسر خوشگل من دوباره رفته آرایشگاه و موهاش مثلِ همیشه خوشگل شده کلی هم خودش حال کرده و داره قایم موشک بازی میکنه

 

بله بله، پسر من مهمون داره، بابایی، مامانی، خاله بهناز خاله لیلا و تارا اومدن پیشیش و اونم داره توی مهمون داری به مامانش کمک میکنه، گلارو آب میده، حیاط و میشوره، تارا رو سرگرم میکنه! بغل و کلی شیرین کاری که مهمونا حوصله شون سر نره...

از آقای پدر نقل شده که شما تو حیاط داشتی نون میخوردی اونم با دوتا دست، جوجه ی بلا اومده یه تیکه نونت رو از دستت قاپیده، شما رو میگی بدو بدو کنان به دنبالش که نونت رو پس بگیری، به به یعنی همچین پسری دارم من... امیدوارم در آینده هم همیشه همینجوری حقت و از زندگی بگیری ...

البته در یه حرکتی هم جوجه کوچولو رو گیر انداخته بودی کنج حیاط و خیسش میکردی که جوجه ی بیچاره در رفته توی قفس و دیگه حاضر نشده بیاد بیرون، واقعا از شما بعیده پسرمخندونک

تازه یه روز صبح که تو حیاط بودیم دوییدی رفتی خیلی با افتخار - یعنی که من هم بلدم مثل آقای پدر- در قفس جوجه رو باز کردی، یعنی من شوک بودم تا چند لحظه...تعجب زود رفتم درِ قفس و بستم، یعنی فکرشو بکن اگه جوجه اومده بود بیرون من چکار میکردم واقعا؟؟؟ترسو

 

اما این روزا، برای شما آبپاش جزء هیجان انگیزترین ابزاریه که بشر اختراع کرده!!! وقتی که آقای پدر آب پاش رو کار میذاره توی باغچه که به همه جا آب بپاشه، شما میری شیرِ آب و کم و زیاد میکنی تا بفهمی  چه تغییری توی پاشیدن آب رخ میده، یعنی اینقدر محقق و مکتشف!!!

یعنی چون شما خیلی قانعی، با ابزار خیلی دم دستی، به تولید موسیقی دست میزنی جشندیده شده در یک مورد حتی یه گلدون بینوا رو برداشتی و خاکش رو خالی کردی تو باغچه و برگردوندیش تا باهاش آهنگ بزنیتعجب تازه از اونجایی که حافظ محیط زیست هم هستی و خیلی تمیز! از توی خاکش آشغال هم درآوردی و ریختی توی سطل آشغالخنده

 

اما ادامه ی  مهمونداری اینکه ما مهمونامون و بردیم گردش، که هم اونا یه هوایی بخورن و هم شما یه تنی به آب بزنی...

 

 البته تارا جون کاملا مراقب شما بود که ییهو نپری توی آب، فک کنم نمیدونست شما خیلی تو آب بازی واردی

 

بعد از کلی شیطنت معلومه از خستگی اینجوری میفتی توی بغل مامان

 

پایه همه مسابقات ورزش و تنها حامیِ تیم های ملی چشمک تو خونه ی ما کسی نیست جز آقا کیارش

بله شما با حضور دائمیت در صفحه ی تلویزیون، لذت دیدن بازی ها رو برای من و آقای پدر دو چندان میکنی، با همین تشویقا و دعای خیرِ شما و خرسیات بود که تیم ملی کشتی ایران قهرمان شد دیگه، یعنی اصلا روش نمیشد که نشه!

 

اینجوری هر روز صبح پسر من از خواب بیدار میشه در جوار خرسی هاش، با این خنده ی قشنگ که هر روز مامانش رو پر از نور میکنه محبت

البته وقتایی که آقای پدر خونه ست اول صبح براش سنگ تموم میذاری و کلی بهش حال میدی میدویی و صداش میکنی و بغل و بوس... محبت

 

البته فقط خرسی ها نیستن که سر صبحی باهاشون چاق سلامتی میکنی جوجه کوچولو رو چون تکه و رفیقی جز شما نداره به یه بغل حسابی هم مهمون میکنی به به

 

لاکی جونم چوی هی میره تو لاکِ خودش، شما جداگانه باهاش خوش و بِش میکنی که خوشحال شه و از لاکش بیاد بیرون

 

یکی از مهمترین تفریحای شما کتاب خوندنه، یعنی مامان واسه ت کتابارو میخونه و شما گوش میدی، هر چند وقت هم گیر میدی به یه سری کتاب، این دو تا کتاب و خاله بهناز خیلی وقت پیش برات گرفته بود ولی تازگیا توسط شما کشف شده، طوری که چندین بار در روز برات خونده میشه و شما هم باهاش یه سری چیزا رو تمرین میکنی مثلا اینکه واست میخونم دیزی بوی بد میده حموم نرفته شما دماغت و می گیری و سرت و اینور اونور تکون میدی... آخه پسر من عاشق حموم و تمیزیه در جریانید که ...

 

اینجا البته آقا کیارش اومده مهمونی خونه خاله زهرا جان به مناسبت تولد لادن جونی، ولی نمیدونم چرا اینجوری بغض کرده توی عکس تعجب

 

هورا توت خوری، شما هم با اینکه توت دوست نداری و اصن تا حالا لب نزدی ما رو داری همراهی میکنی، به دور هم بودنش که می ارزه مگه نه؟ حداقل شما کلی شیطونی میکنی جشن

 

 

همه چی که بر وفق مراده دیگه اخمت برای چیه آقا کوچولو؟؟؟؟

 

چرا  پس با مامان همکاری نمیکنی شما! حداقل اخماتو باز کن!!!

 

ها نگو نقشه داری انگار، ببین چه فیگوری هم گرفته، آخه خیس کردن مامانم انقد برنامه ریزی میخواست؟ نه، من از شما میپرسم؟؟؟

 

ها دیدی گفتم یه خرده کمتر شیطونی کن، اینجوری میشه که انقد خسته میشی دیگه، ولی مامان هرگز گول این قیافه ی شما رو نمیخوره، مامان میدونه که این آرامش قبل از طوفانه، بله! عینک

 

کیارش جونم یه روز تعطیل رفتیم باغ بابایی که یه هوایی تازه کنیم، شما هم یه کم بدو بدو کنی حالت جا بیاد

از اونجایی که مسیرمون از بابایی اینا جداست وسطای راه بود که همدیگرو دیدیم شما وقتی بابایی و دیدی از ذوق داشتی خودت و از تو بغلم پرت میکردی پایین که زودتر برسی به بابایی، یعنی واقعا صحنه تاثیرگذاری بود... 

خاله بهناز و تاراجون اومدن تو ماشین ما تا بیشتر پیشت باشن تو راه کلی کارا و حرفای جدیدت و ازت می پرسیدن و شما هم از بس سر حال بودی تمام خواسته هاشون و انجام میدادی خاله بهناز کلی فیلم گرفته که خیلی یادگاری خوبیه...

- چی خوردی؟     - کوکو    - کتلت

- کجا رفتی؟        - دَدَر

- با کی رفتی؟     - بابا

- بگو میمون        - میمون

-مو نشونت میدن میگن این چیه؟    - مو

- ستاره چکار میکنه؟   دستات و چشمات و باز و بسته میکنی... دستات برای ستاره دریاییه و چشمات هم برای ستاره تو آسمونه که داره چشمک میزنه

- مار چجوری نیش میزنه؟    زبونتو اینور اونور میکنی

اون روز یاد گرفتی به تارا بگی " تا " ، بهت کوه نشون دادم و گفتم کوه شما هم زود یاد گرفتی... فیلم یه نی نی جیگر که اسمش آدریناست و تو گوشی خاله دیدی و ازش یاد گرفتی بگی نعناع و تو باغ هم همش میگفتی نعناع و ما هم ماست و نعناع میدادیم شما میخوردی بوس  روی کرم ضد آفتابت نی نی دیدی و زود خودت گفتی نی نی

 

توی راه سه تا سگ بزرگ هم دیدی که خواستی باهاشون بازی کنی اما از آونجایی که اونا سگ های ترسویی بودن پا گذاشتن به فرار،  شما هم خیلی شیک، دیگه وقتی از سگ ها ناامید شدی شروع کردی با خودت بازی کردن عینک

 

حالا جوب آب از کجا گیر بیاریم که شما این سنگ ها رو بندازین توش و گذر عمر ببینی؟؟؟

 

 

حالا هم که داریم برمیگردیم شما خیلی بغض کردی واسه همین مامان به شما اجازه میده دستات رو از پنجره ببری بیرون تا یه خرده از ناراحتیت کمتر شه، ای جانم به لپات و دستای توپولت، به قول خاله مهرانه "لپات رو باد نبره پسررررر" خنده

 

این روزا دیگه دیزی و سوزی نمیخوای و فقط دنبالِ دودویی، یکسره میگی دودو و مامان باید برات دودو بخونه، یه عالمه نکات آموزشی هم داره و شما یاد میگیری دست به وسایل برقی نزنی، دست به چاقو و آب داغ نزنی، گلارو آب بدی، به بزرگترا احترام بذاری، به مهمونا سلام کنی و خیلی کارای خوب دیگه... مرسی از خاله مهرانه برای انتخاب خوب و خرید این کتابای خوب... بغل

دیگه پسرم باید خستگیشو در کنه آخه چقدر بازی چقدر تلاش چقدر شیطونی 

 

اینی که توی دستای شماست چیزی نیست جز ته دیگ، که اگه خدایی نکرده چشمت بیفته بهش کلا غذا خوردن فراموش میشه و میفتی به ته دیگ خوری اونم با صدای خرچ خرچ و با اون دندونای سفید کوچولوی بیچاره، مامان بینوا هم بیشتر موقع ها مجبور میشه یا کلا از خیر ته دیگ آوردن بگذره با اینکه اونو زیر برنجا قایمش کنه تا شما غذات رو بخوری

 

آخر هفته همگی رفتیم خونه خاله پرستو و عمو مهدی، پیش آوین جیگر، شما دو تا به هم اوفتاده بودین و ما مونده بودیم از کاراتون بخندیم یا اینکه جلوی این طوفانی که توی خونه راه انداختین بگیریم، یه جورایی مثل دو تا رقیب با همدیگه بازی میکردین که انگار قراره آخرش یه جایزه ی بزرگ و مال خود کنید توی غذا خوردن توی بازی با اسباب بازی ها، توی موبایل بازی و ... خاله پرستو که میدونست شما کتلت دوست دارین واسه شما دو تا فینگیلی شام کتلت درست کرد اما آوردن بشقاب همانا و حمله ی شما دوتا به طرف بشقاب همانا، در صحنه ای دیده شد که شما همین طور که دهنت پرِ از کتلته، یکی یدونه هم کتلت دست گرفتی و آوینم از اونجایی که دیگه چاره ای نداشت بچه م، تند تند این کتلتا رو از بشقاب برمیداشت و میذاشت توی دهنش، من و خاله پرستو میخندیدیم اما عمو مهدی هی مارو دعوا میکرد که به جای خندیدن بهشون بگین یواش بخورن، ولی واقعا توی اون موقعیت از دست ما چنین کاری برنمیومد متوجه ای که قه قهه

آخی آوین من اومده واسه اولین بار شما رو از پشت بغل میکنه ولی شما انقد محو تکنولوژی شدی که این صحنه ی قشنگ و این لبخند دوست داشتنی رو اصلا نمیبینی تازه عصبانی هم شدی، اصلن همه ی مردا همینجورین

چشمک

 

باشه باشه، بیا آوینِ عزیزم، به مرد جماعت نباید محبت کرد بذار با همون موبایلش سرگرم باشه، آقا شما هم دیگه داد و بیداد نکن

 

نه انگار پسری رفته بست نشسته تو خونه که از دل خوشگل خانوم دربیاره، چه جذبه ای هم گرفته، انگار آوین جونمم کم مایل نیست که همه چی رو فراموش کنه، صلح داره برقرار میشه

 

ها چی شد آشتی کردین یا آوین شما رو از خونه بیرون کرد؟؟؟تعجب

 

نه خدا رو شکر آشتیِ آشتی شدین، آفرین به هر دوتاتون

 

حالا همون دعوا روی اسب کوچولو، هی آقا و خانوم کوچولو، نمیشه با هم به صورت مسالمت آمیز بازی کنین، آوین رو ببین تو رو خدا چقدر با آرامش  داره سعی میکنه شما رو بندازه پایین و اسب رو پس بگیرهچشمک

 

ای جانم که آخرش زورش به شما نرسید و به تمساح سواری راضی شد حتی یه اخم هم به ابروش نیاورد

 

آها این شد میبینم که شما هم نتونستی این همه بزرگواریِ خانم کوچولو رو نادیده بگیری، خیلی مردی پسررررر

ببین چه میخنده این جیگر خاله ش

 

اِ وا باز دوباره چی شد؟ ما این همه از شما تعریف کردیم خوب!

 

نه دیگه از لبخند پیروزی ای که رو لبِ آوینه مشخصه که انگار آوین جونم قرار نیست اسب و به شما پس بده هاهاها قه قهه

 

پسرم اینم عکسای آقای پدرِ از 21 ماهگیِ شما! یه خرده فقط سوژه ش معلوم نیست دقیقا کیه یا چیه دلخور

21مین ماه تولدت مبارک پسرم تک تک ثانیه ها رو من و آقای پدر باهات عشق کردیم و ایشالا 120 سال با سلامتی زنده باشی محبتبوس

 

این روزا وقتی از دَدَر میایی خودت میری از توی کابینت لیوانت و برمیداری و میری از آبسرد کن یخچال آب میریزی و میخوری، به مامان هم کمک میکنی اینجوری که وقت ناهار یا شام میری از توی کشو سفره برمیداری و پهن میکنی که الهی مامان قربون اون دستای کاریت و اون حس خودجوش همکاریت بره

بله دیگه پسرم مرد شده مرد...

پسندها (8)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

تارا
16 تیر 93 11:47
عزیزکم
ابجی سجا
3 مرداد 93 12:25
دلم دریا میخواهد دریایی آرام با کمرنگی آبی ک صدای موج هایش آرامش یاد تورا میدهد ...
خاله لیلا
11 مرداد 93 20:43
عزیزم قربونت برم من .میدونی که خیلی دوست دارم و عاشقتم .هر دفعه که عکسهات و میبینم میمرم برات .قربون خودتو کارای خوشگلت بره خاله.همه عکسهات و دوست دارم با خاطره های قشنگی که تو ساختی عزیز دل خاله .دوست دارم بوس بوس بو س
مهرانه
12 مرداد 93 22:32
جیگرت را برم من
مامان هانی
15 مرداد 93 16:55
سلام عزیزم.وبلاگتون خیلی زیبا بود. خوشحال میشیم به وبلاگ ما هم سری بزنید.بوووس.