23 ماهگی کیارش
کیارش جونم اولین روز 23 ماهگیت تولد سروش جون بود، پسرمون ده ساله شد خدا برای پدر و مادرش صد سالش کنه
به به چه پسری، چه عمه جونی ای، چه عمویی...
کیارش ببین چه لَمی دادی تو بغلِ مامان، با اون دستای توپولِ توی هم گره کردت مادر الهی قربونت بشه
در تب و تاب بازیهای جام جهانی هم که هستی شدیییید...
کیارش انقدر با سروش و شوخی هاش حال میکنی که موقع رفتن از خونه ی عمه جون با ادا درآوردن های سروش از شدت خنده میکوبیدی تو صورتت! خوب پسر جان به ما هم بگو شاید ما هم همین جوری بخندیم !!!
تازه تا زن عمو جون و دیدی گفتی بارباپاپا... بعد از اون قصه پرنده ها دیگه زن عمو همش باید برات قصه بارباپاپا رو تعریف کنه...
این سرحالی الکی نیست که، اثرات خوردن حلیم و کله پاچه برای اولین باره، چقدرم با لذت نوش جون کردی جیگرم، البته ما هم سرحال میشیم با خوردن این غذاهای لذیذ ولی نه تا این حد
حتی در موردی دیده شد که با هم رفتیم خونه ی باباجون اینا و خیلی شیک و مجلسی رفتی کنارشون نشستی و با دست، تاکید میکنم با دست، شروع کردی از غذای بابایی خوردن ما هم گفتیم چه کاریه خوب... از غذای بابا جون واسه شما هم کشیدیم که نوش جان کنی.
فقط این نیست که، یه دفعه من برای شما کتلت درست کردم، شما چنان ذوق کرده بودی که بعد خوردن دست به سینه یه خرده جلوی من خم شدی که یعنی "دستت درد نکنه"، نمیدونی من چه کیفی کردم، اصلا چی بهتر از این که من واسه ی شما غذا درست کنم و شما اینجوری بخوری و باهاش حال کنی
حالا همه ی اینا یه طرف، کارای با مزه ای که موقع غذا خوردن انجام میدی یه طرف، یه دفه با کمک شما یه پودینگ خوشمزه درست کردیم که موقع خوردن همه شو مالیدی به سر و صورتت، یهو دیدم شدی آقای سیبیلو، بهت گفتم "کیارش سیبیل درآوردی"، دیدم خودت انگشتاتو میذاری پشت لبت و باهاش برای خودت سیبیل درست میکنی
کیارشم تازگیا به شیوه کُره ای ها، دستاتو میذاری روی سینه ت و یه خرده خم میشی و اینجوری به عروسک هات سلام میکنی، وقتی آقای پدر هم خسته از سرکار میاد خونه اینجوری باهاش سلام احوالپرسی میکنی
این خرسیا چی میگن این وسط، همبازی های جدیدتن آیا؟
دقیقا همین صورت، همین مو، همین چشمای دوست داشتنی و معصوم و مهربون دلیل اصلیِ مامان و آقای پدرِ برای زندگی کردنه
حالا فک نکن شما که کله سحره و شما با این صورت روز مادرتو ساختی ها، نه جانم، نزدیکای ظهره و شما با تلفن خاله لیلا جونت بیدار شدی، اما با همین حالتِ خواب و بیداری چنان شیرین زبونی کردی که دل خاله جونت و بردی
و البته این خنده ی پر از زندگی ...
پسرم، چه عینک آفتابی داری شما، چقد به موهاتون میاد ،دست تارا جون درد نکنه، حسابی تیپ زدی تا پدر و پسری برین گشت و گذار
وای که چه خوش تیپ شدی شما با این عینک در ضمن آبی و عشقه !!!
اوفففف حتی با بطریِ آب معدنی تونم سِته
به به چه نمازی میخونه پسرم، واسه همه دعا کن عزیزدلم، خدا صدای شمارو خیلی بیشتر از همه ی ما میشنوه
چه خوب و درست هم بلدی... هم قامت می بندی، هم قنوت میگی، هم سجده و رکوع می ری، قربون قَدِت بره مادرت
البته قبله ی شما یه خرده در حدود 130 درجه!!! چرخیده که اونم اشکال نداره خدا از هر طرف از شما قبول میکنه
کلا از باب اسفنجی شیفت پیدا کردیم رو بارباپاپا، تا جایی که علاوه بر برنامه کودک کتابشم میخونیم، حالا دیگه صبح ظهر شب شده بارباپاپا، من از این تغییر در برنامه ی روزانه استقبال میکنم این یعنی پیشرفت!
تازگیا یاد گرفتی که شیر خانم گاوه رو چجوری میدوشن، دستاتو مشت میکنی و توی هوا میبری بالا و پایین، یه صدای فیش فیش هم از خودت درمیاری، انگاری که خودت یه عمری کارت این بوده، یعنی تا این حد واقعی
ببین پدر و پسر با رفتن سر کلاس بسکتبال سروش جان، چه حالی دادین بهش، که اینجوری داره به دوربین میخنده، انگار خیلی هم بهتون خوش گذشته بود،بله؟؟؟
و این گونه بود که آقا کیارش خودش با تمرین شبانه روزی نوشتن یاد گرفت، یعنی چنان خم شدی روی ورقه و تمرکز کردی که انگار داری مقاله ای جدی مینویسی، کتاب باب اسفنجی هم کنار دستت که جاهایی که گیر کردی به منبع مراجعه کنی!
برق توی چشماتو، یعنی بغل کردن زرافه ی خاله بهناز انقد کیف داره؟؟؟!!!
آخه چرا نمیذارین پسر من یخورده بخوابه؟ اصلا کی نمیذاره؟؟؟ ها؟ ها؟
بله از اونجایی که تاراجون مدرسه نمونه قبول شده ما در معیت شما! رفتیم یه بازدیدی از مدرسه ش بکنیم تا خیال شما از مدرسه ی دخترخاله ت راحت بشه، البته که مورد تایید شما بود و شما پسندیدی، خوب خدا رو شکر، بعدشم رفتیم یه دوری زدیم که خستگیه این بازدید از تن شما در بیاد
این چند وقت خیلی کلمه های زیادی رو یاد گرفتی، خیلی بامزه هم اونا رو تلفظ میکنی، میتونی بگی هاپو، سگ، سیب، مرسی... به انگور میگی "دون" به زیتون میگی "تون"
کیارشم حتی میتونی عددها رو تشخیص بدی، میری از رو ساعت اتاق مامانی و بابایی عددها رو به ترتیب از 1 تا 12 میگی، به ما نشون میدی، این خیلی خوبه و خیلی هم جالب که چرا از روی ساعت اتاق مامانی و بابایی؟؟؟؟ دلیل داره آخه، چون بابایی به حرفت گوش میکنه و زحمت میکشه ساعت رو برات از رو دیوار میاره پایین... البته شما هم فقط از بابایی میخوای
یه اتفاقی هم افتاده که من تردید دارم در تعریف کردن و ثبتش در تاریخ! ما از قبل با هم صحبت کرده بودیم و به شما گفته بودیم شما در انتخاب هر چیزی در زندگی مختاری، حتی تیم فوتبال، شما مختاری که استقلال و انتخاب کنی ولی میدونی چه اتفاقی افتاد، رفتیم دمپایی بخریم و شما از رنگ قرمز خوشت اومد، آخه قرمز، قرمز، چرا ؟؟؟ حالا که آبی و انتخاب نکردی چرا نرفتی سراغ مثلا سبز یا زرد، چرا قرمز آخه ما چی کار کنیم حالا؟؟؟
خوب چیه مگه؟؟؟ پسرم رولت دوست داره دهنش خیلی کوچولوئه خوب
چرا اخم کردی پسر جان، لیوان باب اسفنجی که کنارته، رو تخت خاله بهنازم خوابیدی، کسی هم که نمیخواد، یعنی جرات نداره، شما رو بلند کنه، بخند جوجه بخند
آخه پسرم تا کی باید مدل عکاسیِ شما بشه؟؟؟ خسته شده بابا، دیگه مدل هم کم آورده... زیرزیرکی هم داره میخنده به هممون
با کلی دقت سعی کردی که گوشی خاله بهناز رو به حالت تعادل نگه داری، اما حالا انگار داری همه ی زورتو میزنی که با انرژیِ چشمات یه ورش کنی!!!
نه انگار مجبور شد واسه ی کج کردنش از دستاش استفاده کنه خخخ
اینم رفع خستگی بعد از یه تفکر طولانی ...
ما وقتی میریم گرمسار و شما رو نمیتونیم ببریم رودخونه، رودخونه رو میاریم خونه ی بابایی، یعنی میریم تو حیاط و شما اونجا آب بازی میکنی، فقط یه خرده از نظر ابعادی فرق میکنه وگرنه آب بازی همون آب بازیه دیگه بعد آب تنی هم از این بستنی ها شما رو مهمون میکنیم که حسابی تفریحت کامل شه
به به چه بوی نذری میاد، دستای مامانی جون با سلیقه درد نکنه ببین چه کرده، شما رو ببین چه ژستی گرفتی انگار همش کارِ شماست، نمیخوای با سر شیرجه بری تو شله زردا آیا؟؟؟
ساعت چنده؟ واقعا فک میکنی چنده؟ بله شما تا ساعت سه صبح همه رو در دیدن فوتبال آلمان و آرژانتین مشایعت کردی به به واقعا به به، البته دفعه اولتم نیست بازی آرژانتین و هلند هم تا ساعت سه و نیم صبح با من و آقای پدر همراه بودی، یعنی تا این حد فوتبالی ای شما ...
اینجا هم داری برای مامانی و بابایی هندی میرقصی
کیارش جونم تا حالا عاشق این بودی که تاراجون سنتور بزنه و شما نگاه کنی و گوش بدی، اما حالا... دیگه باید مضراب و خودت دست بگیری و خودت بنوازی آرمان جای شمارو گرفته؟؟؟
پرشین تون دیگه تموم شد... من و شما الان طرفدار پر و پا قرص baby tv هستیم و خیلی هم به روز، سر میزنیم به سایتش واسه ی بازی و اطلاع از آخرین اخبار
از وقتی رو آوردی به baby tv، یه رقیب برای باب اسفنجی پیدا شده اونم یه میمون شیطونه به اسم الیور و شما خیلی دوست داری حرکاتش و تکرار کنی:
ـ الیور چجوری میخنده؟؟؟
ـ میخندی
ـ چجوری گریه میکنه؟
ـ گریه میکنی
ـ چجوری زبون درمیاره؟
ـ زبونت و درمیاری
ـ چجوری تعجب میکنه؟
ـ تعجب میکنی شدییییددد ...
توی ایام ماه رمضان یه شب عمه الهام جان اینا و مامان جون اینا برای افطار خونه ی ما بودن و شما همون شب یاد گرفتی به همه بگی که روزه تون قبول باشه، به اینصورت که دست راستت رو میبری بالا و یه خرده کج میشی یعنی قبول باشه
کیارشم، شما هر روز آقاتر میشی و یاد میگیری که خیلی از کارای خودتو به تنهایی انجام بدی، تازگیا خودت شلوارکت و درمیاری و میری حاضر و آماده می ایستی تا من بیام بشورمت تازه بعدشم خودت شلوارکت و پات میکنی، این خیلی خوبه، مرسی پسرم مادر به شما افتخار میکنه
انقدر هم کارای بامزه میکنی، انقدر هم شیطون بلا شدی که دل من و آقای پدر رو راه به راه میبری، دیگه کارت به جایی رسیده که میایی زیر گلوی مارو قلقلک میدی؟؟؟؟ شیطون!!! یا لبای من و آقای پدر و میگیری و میگی بگیم "مامان بابا سیب" و یه کلمه های اختراعی خودت مثل "کاکاپیلا"... پشتی هارو میندازی و روشون رژه میری... واسه خودت مدلای رقص مختلف تعریف کردی مثله اینکه یه رقص خاص تو یه جای مشخص از خونه واسه آهنگ آخر سریال شاهگوشه
کیارشم مامان بهت میگه خوشحالی کن، شما دست میزنی و میرقصی و جیغ میکشی و میخندی... یعنی با تمام وجود خوشحالی میکنی و معنیش رو خوب فهمیدی
یه بار هم برق قطع بود و آقای پدر با سایه ی دستاش برای شما حیوونای مختلف درست کرد، شما هم زود تند سریع یاد گرفتی و با دستای کوچولوت هاپو درست کردی، چنان تفریح کردی باهاش که وقتی برق وصل شد حسابی شاکی شدی ...
اینم همون پازل دوست داشتنیِ شماست، حالا خوب تمام حیوونای پازلت رو میشناسی و وقتی دونه دونه نام میبرم برام درستشون میکنی
توی این ماه هم شما دوباره رفتی آرایشگاه برای اینکه یه صفایی به موهات بدی، دیگه خیلی آقا میشینی روی صندلی و اجازه میدی آقای آرایشگر موهات و خوشگل کنه، دیگه پسرم بزرگ شده به به
بعدشم که رفتیم گرمسار تا رسیدیم جلوی در شما شصتت خبردار شد که کجا اومدیم، هی میگفتی "تاااا بابایی خاله لیلا" انقد ایستادی و بغل بابایی نرفتی و گفتی "تااااا" تا اینکه تاراجون اومد و بغلت کرد
شب با خاله جونا، همگی، رفتیم پارک و شما از روی تاب پایین نمیومدی، تازه دلت نمیاد تنهایی تفریح کنی هی خاله بهناز و صدا میکردی که بیاد با شما تاب بازی کنه
صبح که بیدار شدی با مامانی رفتین تو حیاط و مامانی یه کلاس آموزشی واسه ی شما گذاشته بود و وقتی ما اومدیم بهتون تو حیاط سر بزنیم دیدیم مامانی بهت میگه :
ـ پروانه چی میخوره؟
ـ گل
ـ چجوری؟؟؟
ـ حرکت پروانه رو انجام میدادی
ـ شما چی میخوری؟
ـ آب
ـ چجوری؟؟؟
ـ شما هم خیلی زیبا مدل آب خوردن خودت رو نشون میدادی
و البته ادامه کلاس به آبتنی توی حیاط ختم شد و ما دیدیم شما سیر نمیشی از این مدل آب بازی، پس با تاراجون و خاله لیلا رفتیم رودخونه...
یه خرده واسه ی انگشتای شما بزرگه فک کنم اندازه ی انگشت عمو حسین باشه
کیارش جونم این 60 تا کارت، هموناییه که خاله مهرانه برات آورده بود یادته؟؟؟ حالا دیگه شما همه این حیوونا رو میشناسی و هرکدوم و که بهت میگیم نشون میدی بهمون
کیارش یه دفه که داشتی واسه کمک به مامان سفره رو پهن میکردی نون و پرت کردی تو سفره من به شما گفتم باید نون و با احترام توی سفره بذاری... شما هم زود نون و برداشتی و دو دستی آروم گذاشتیش توی سفره. همچین پسر حرف گوش کن و مودبی دارم من
اینم همون نونه که آخر غذا مامان برات خرد کرده تو ماست و شما با این مشقت داری میخوری
خوب پسرم ماست دوست داره دوست داره با لذت غذاشو بخوره
همانطور که گفتم شما این چند وقتی خیلی کارای خوب و یاد گرفتی، تا میری بالا پیش مامان جون و باباجون خیلی مودب بهشون سلام میکنی، امسال عید فطر به محض اینکه رفتی بالا به همه عید و تبریک گفتی وقتی هم که مامان جون بهت عیدی داد گفتی "مرسی" و زود گذاشتی تو جیبت، تازه وقتی میخواستی روی مبل بشینی خیلی با احتیاط از روی مبل میرفتی بالا عمو حسین هم سر به سرت میذاشت و هی عیدیت و از تو جیبت برمیداشت و شما هم دنبالش میرفتی و پسش میگرفتی
پسرم تنهایی بهت حال نمیده تلویزیون ببینی؟ آفرین به شما که صندلی بهتر و دادی به نی نی حالا چرا دوستت لباس نداره؟!
کیارش هستن ایشون با کلاه سروش جون و عینک باباجون
البته اینجا کلاه و عینک رو پس دادن و کفش مامان جون و برداشتن!
به این قیافه های مظلوم هیچ توجهی نکنید این سه نفر خونه ی مامان جون و تقریبا ترکوندن، این چشم ها از خستگی این شکلی شدن ...
یه مدل جدید در حین دیدن تی وی
روز دوم عید فطر ما رفتیم خونه مامانی و بابایی و اونجا هم شما عیدی گرفتی از مامانی و مثله دفعه پیش البته به صورت حرفه ای تر، چک پولت و تا کردی و گذاشتیش تو جیبت طوریکه دهن همه باز مونده بود از تعجب
این رودخونه ی گرمسار هم شده پاتوق ما، چقدرم بهمون خوش میگذره، همش آب بازی همش خاطره، ایشالا همیشه پرآب باشه و برقرار ...
ببین چیا پیدا میشه توی این رودخونه، خرچنگ، البته همرنگ آقای خرچنگ باب اسفنجی نبود ولی خیلی خوشگل بود، چه چشمای بانمکی داشت، این رودخونه ی گرمسار هم واسه ی خودش یه پا کلاس جانورشناسی شده ...
23 ماهگی شما همزمان شد با تولد یلدا جون...
تولدت مبارک یلدا خانم
کیارش، من و عمو علی دوست داریم و برات بهترینهارو آرزو میکنیم
پسرم دوباره توی بغل مامان، خیلی خوشگل لم دادی
عجب کیکی!!! کیارش عاشقش شده بودی و کلی ذوق میکردی، چجوری دلت اومد کیک باب اسفنجی و بخوری؟