آقا کیارشآقا کیارش، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

عشق ما کیارش

18 ماهگی کیارش

   آقا کیارش این شام به مناسبت آغاز 18 ماهگیه شماست    شما خیلی قشنگ نشستی کنارمون و خیلی قشنگ تر غذاتو خوردی، من و آقای پدر کلی کیف کردیم، اولین بار بود که تونستی با نی نوشابه بخوری   با یه آقا پسر گل هم دوست شدی و خیلی آقا منشانه رفتی جلو باهاش دست دادی...   عزیز دلم یه کار خیلی بامزه کردی... انقد که هر دفعه یادش میفتم کلی با خودم میخندم... یه شب که رفته بودیم دور دور من رفتم تو یه مغازه واسه خرید، شما و آقای پدر هم تو ماشین بودین که یک دفعه چشمت میخوره به یه عالمه توپ که جلو مغازه آویزون بودن شما هم با زبون بی زبونی به آقای پدر فهموندی که توپ میخوای آقای پدر میگه لحظه ای که من رفت...
20 فروردين 1393

16 ماهگی کیارش

   کیارشم اولین هنرنماییه 16 ماهگیت موش شدنته, میگیم "کیارش موش شو" و شما هم خودتو این شکلی میکنی    اینم وضعیت نشستن شماست البته خیلی مدلای باحالی میشینی، نشده مامان عکس بگیره اون لحظه...    این لیوان باب اسفنجیه پسرمه,  شبی که آقای پدر برات خریده بود, رفتی از تو سطل آشغال جعبشو درآوردی, فک کردی هنوز اون توئه کلاً باب اسفنجی هرچی بهت بده میخوری, شیر عسل، چایی عسل، قطره هات...   اینم برنامه مورد علاقت البته بعد از باب اسفنجی, تینکی وینکی دیپسی لالا پو,  مامان دیگه یاد گرفته و باهاشون همراهی میکنه و میخونه و شما بسیار حال میکنی, آره پسرم یه وقت نیای عقب مبادا ا...
14 بهمن 1392

17 ماهگی کیارش

  شما و خاله بهناز حال میکنید با هم دیگه، شب قبل شما دو تا نشسته بودین با هم توی لپ تاپ عصر یخبندان می دیدین صبح الطلوع که از خواب بیدار شدی مستقیم رفتی رو تخت نشستی،اشاره، که چی؟ خاله اون لپ تاپ رو وردار بیار دوباره از اول،‌ پس ما چی!!! همش تفریح دو تایی!!! البته این مدل نشستنت هم مدل آقا نشستنه بهت میگیم کیارش آقا بشین و شما سریع این مدلی می شینی بعد هی پات و باز می کنی که ما بگیم آقا بشین شما دوباره آقا بشینی...   کیارش جونم خیلی از آجیل خوشت اومده طوری که خودت میری در کابینت و باز می کنی و ظرف آجیل و میاری تا بهت آجیل بدم... از کجا جاشونو پیدا میکنی من نمی دونم!!!؟؟؟ حالا پسر ما غذا خوردن یاد گرفته، اونم چه...
14 بهمن 1392

یلدا مبارک

 کیارش عزیزم، شب یلدا طولانی ترین شب ساله، ما ایرانی ها  هر سال این شبو جشن میگیریم تا همیشه به یادمون باشه که بعد طولانی ترین شب هم خورشید طلوع خواهد کرد و همه جا رو پر از نور میکنه واسه همین ما دور هم جمع میشیم گل میگیم گل میشنویم حافظ میخونیم و منتظر طلوع خورشید میمونیم (البته اگه خواب اجازه بده‌ ;) ) اینه رسم پاسداری از امید... بله  پسرکم این دومین شب یلدایی که شما تجربه ش میکنی، که از خدا میخواهیم صد و بیست شب یلدا رو با سلامتی و دل خوش ببینی، یلدای قبلی خیلی کوچولو بودی تازه چهار ماهت بود واسه همینه که واسه اولین بار میبینی هندونه خوردن توی سرمای زمستون چه حالی میده       یلدا امسال شنبه ...
3 دی 1392

15 ماهگی کیارش

  کیارشم آقای پدر در راستای آموزش به شما در جهت محول کردن هر چه زودتر مسولیت نون خریدن، تصمیم گرفت شمارو ببره نونوایی، خیلی مردونه دوتایی باهم، رفتن و اومدنتون به اندازه اینکه کل ورامینو پیاده برین، طول کشید!!! آقای پدر می گفت که شما جلوی هر مغازه وایمیستادی و ویترینشو نگاه میکردی،به درختا دست میزدی و حتی مشاهده شده میخواستی یه زنبور گاوی و با پاهات بکشی!!! خلاصه کلی حال کردین با هم، اونم دوتایی بدون مامان دلتون اومد آخه؟؟؟ کیارش جونم بازم مثل همیشه کنار آقای پدر در حال دیدن تلویزیون هستن  اینا هم آموزشاییه جهت آمادگی برای سریال دیدن پشت سرهم و نفسگیر...   وای از دست این خاله انسی!!! به قول تارا، خاله انسی این د...
14 آذر 1392

6 ماهگی کیارش

فردای 5 ماهگیت رفتیم با خاله بهناز و بابا، طبیعت گردی   ولی تو پسر خوابالو فقط اولش بیدار بودی   کیارش اینجا بابا یه فکرای پلیدی تو سرشه از چشماش معلومه :)))   دیدی گفتم..........   ولی مامان جان بابا تقصیری نداره شما خیلی خوشمزه این، مامانم خیلی وقتا هوس میکنه شمارو هام هام بخوره ...     کیارش بالاخره دوست جونت طاقت نیاورد و زودتر از موقع خودش به دنیا اومد،  آوین کوچولو 25 بهمن به دنیا اومد،  مامان کلی خوشحالهههههههه،  از خاله پرستو اجازه می گیریم و عکس آوین جونی رو هم میذاریم...   کیارشم تو 6 ماهگیت  به بالش  تکیه...
2 آذر 1392

14 ماهگی کیارش

  عزیز دلم سالادخور شدی و تا سالاد رو غذات نباشه اصلن غذاتو نمیخوری... از این جهت خدا رو شكر به من رفتی :))) پسرم کیف میکنم از اون حالتی که قاشقو دستت میگیری، وقتی که با دقت و تلاش زياد خودت ميخواي به تنهايي قاشق و ببري سمت دهن کوچولوت تا غذا از توش نریزه، وقتی که اصرار می کنی خودت تخم مرغو بخوری...  ای جانم، مادر من، ذره ذره تلاشت برای بزرگ شدن و یاد گرفتن هر روز منو خوشحالتر و شاکرتر میکنه   اينجا پارک جنگلیه با همراهيه خاله بهناز و خاله لیلا و تارا جون رفته بوديم، شما هم که عاشق آب بازي هستي كلي حال كردي         عزيزكم جشن تولد و فارغ التحصیلی سارا جونت بود، شما هم که همش می رفتی طرف ل...
1 آذر 1392