آقا کیارشآقا کیارش، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

عشق ما کیارش

23 ماهگی کیارش

  کیارش جونم اولین روز 23 ماهگیت تولد سروش جون بود، پسرمون ده ساله شد خدا برای پدر و مادرش صد سالش کنه   به به چه پسری، چه عمه جونی ای، چه عمویی...   کیارش ببین چه لَمی دادی تو بغلِ مامان، با اون دستای توپولِ توی هم گره کردت  مادر الهی قربونت بشه   در تب و تاب بازیهای جام جهانی هم که هستی شدیییید...   کیارش انقدر با سروش و شوخی هاش حال میکنی که موقع رفتن از خونه ی عمه جون با ادا درآوردن های سروش از شدت خنده میکوبیدی تو صورتت! خوب پسر جان به ما هم بگو شاید ما هم همین جوری بخندیم !!! تازه تا زن عمو جون و دیدی گفتی بارباپاپا... بعد از اون قصه پرنده ه...
13 آبان 1393

22 ماهگی کیارش

انقدر من این روزا از شما متشکرم که نمیتونی تصور کنی، به خاطر اینکه شما به طرز خیلی خوب و حیرت آوری منظم شدی و یاد گرفتی که هر چیزی جای خودش و داره، یه کارایی میکنی که ما رو حیرت زده  میکنی و سرکِیف میاری، یاد گرفتی وقتی کارت با چیزی تموم شد بذاریش سر جاش، مثلا وسایل آشپزخونه که که مامان به شما اجازه میده باهاشون بازی کنی بعد از بازی میرن سرجای خودشون، خیلی بانمک بود که یه بار دستگیره رو از توی کشو برداشتی و با استفاده از دستگیره قابلمه رو دستت گرفتی البته بعدش هر دو تاشون رو با راهنمایی های من گذاشتی سر جاشون، حتی لیوان آبت رو بعد از استفاده (همونطور خیس ) میذاری تو کابینت، خیلی جالبه که اینقد حساس شدی روی این قضیه که قبل خوابِ ظهر &nbs...
15 مرداد 1393

21 ماهگی کیارش

پسرم داره خیلی چیزا رو یاد میگیره، از رنگها و شکلها گرفته تا حیوونا، اینجوریه که اسباب بازی هاش رو تفکیک رنگی!!! میکنیم، زردا یه طرف، سبزا یه طرف   حالا وقت حمومه، یه جورایی واسه ی شما زنگ تفریحه و یا شاید بالاتر، زنگ ورزش محسوب میشه، هنوز آقای پدر شمارو صدا نکرده، شما دوییدی رفتی اسباب بازی های مخصوص حمومت و برداشتی و گوش به زنگ پشت در، آماده ای که بپری توی حموم، یعنی اینجور پسر تمیزی دارم من   یعنی طوری این عروسکا رو میچسبی که کسی حتی فکر گرفتنشون و یا منتفی شدن حموم به سرش نزنه!!!    بله، ما همه با هم خیلی حرفه ای مامانی رو سورپرایز کردیم، به حدی که دیگه برای همیشه این تولد یکی از بهت...
12 تير 1393

20 ماهگی کیارش

  الان چه روزیه؟؟؟ امروز 13 به دره و پسرم شما داری حسابی انرژی ذخیره میکنی برای اینکه امروز سنگ تموم بذاری، نکنه خواب بمونی!   نه انگار تصمیم خودتو گرفتی که یه سیزده ی حسابی به در کنی 13 به در و اما از انجا که روز سیزده به در حسابی به شما خوش گذشت تصمیم گرفتیم روز بعد از 13 هم همه با هم بریم پارک جنگلی، بارون خیلی خوبی میومد و یه خرده هوا سرد بود ولی حسابی دلچسب بود و شما هم که با این هوا حسابی سرحال اومده بودی افتاده بودی به بدو بدو ...   اینجوریه که واسه شما فرق نمیکنه که چاله ی آب باشه یا دریا، کلا هر جا آب باشه شما اونجا میخکوب میشی !   تازه این ...
13 خرداد 1393

13 به در

  به به پسرم داره واسه دومین بار میره سیزده به در چه جایی ام رفتیم امسال، یه جای سرسبز و باصفا، هوا هم که عالی، با یه عالمه آب، شما هم که عاشق آب... چه شود اولش همگی، واسه سرحال اومدن، یه پیاده روی جانانه کردیم شما هم به جای پیاده روی، حسابی بدو بدو کردی که بیشتر از همه سرحال شی :))) توی این صحنه میزان اشتیاقت کاملا مشخصه در واقع داری تلاش می کنی خودتو از بند من و تارا رها کنی و بدو که رفتیم!!     تا الان چجوری طاقت آوردی دستات تو دستامون بمونه من نمی دونم والا!!!... نه انگار رضایت دادی که پا به پای ما بیای ولی پیاده روی ادامه داشته باشه، بله همچین پسر ورزشکاری دارم من    خاله لیلا...
2 خرداد 1393

19 ماهگی کیارش

   کیارش جونم 19 ماهگیت یکی از ماههای پرمشغله بود و شما کلی سرگرمی داشتی و کلی ماجرا... واکسن عزیز دلم به خاطر واکسنت خونه بابایی اینا موندیم تا واکسن 18 ماهگیت رو بزنی... از دوستام شنیده بودم این واکسن خیلی درد داره و نی نی ها معمولا از شدت درد نمیتونن راه برن... به خاطر همین خیلی می ترسیدم و ترجیح دادم مثل واکسنای قبلی پیش مامانی باشیم... اما بزنم به تخته اینه وضعیته شما بعد از زدن واکسن کیارش واقعا شیطون شده بودی من نمی دونم واکسن رو درست زدن یا نه؟؟؟؟    البته یه پات یخورده باد کرد که برات کمپرس گرم کردم خیلی زود جاش خوب شد...   روز دوم یه خرده بی حال بودی ولی راه رفتنت سر جاش بود جیگرییییی...   الب...
8 ارديبهشت 1393

دیدار نوروزی کیارش و آوین

  به به... ببین کی اومده خونه ی ما عید دیدنی...  خوش اومدی آوین کوچولو کیارش جونم شما خیلی خوشحال شدی از این که دوست جونت پیشته،  نمی دونی شما دوتا چقدر با هم بازی کردین انقد که تمام مدت ما به شما نگاه میکردیم و از شیطونی های دوتایی تون کلی میخندیم این تمساح بیچاره هم شده موتور شما، سوارش میشدین و دِ برو که رفتین حالا کجا؟ من واقعا نمیدونم، تازه قبولم نمیکردین که من کنارتون وایستم ببین با چه جدیتی منو کنار میزنی :))) بعدشم دیدین که موتورتون جواب نمیده تصمیم گرفتین پای پیاده برین به طرف مقصدتون!!! یه لحظه ازتون غافل شدیم دیدیم شما رفتی درو باز کردی  که بری بیرون آوینم پشت سرت!!! ما مونده بودیم بخندیم یا بیایم د...
7 ارديبهشت 1393

نوروز 93

  آقا کیارش "عید شما مبارک"  کیارش جونم، نفسم، عمرم من و آقای پدر خیلی خیلی دوسِت داریم و از خدای مهربون ممنونیم که لحظه لحظه از سال نود و دو رو با شما نفس کشیدیم که بهترین بهترین بهترین سال زندگی مشترک من و آقای پدر بود، عزیزی خیلی عزیز در کنار شما انقدر سال نود و دو برای ما پر از شادی و لحظه های قشنگ بود که ما دوست نداشتیم اصلن تموم شه ولی به امید اینکه سال نود و سه به ما سه تایی در کنار همه ی کسایی که دوسشون داریم بیشتر خوش بگذره رضایت دادیم که سال جدید شروع شه ... نزدیکای تحویل سال شما با تعجب به من و آقای پدر نگاه میکردی و با خودت میگفتی این کارا برای چیه؟؟؟!!! ایشالا که خودت یاد میگیری و واسه ما هم به سلیقه خو...
24 فروردين 1393

تولد مامان ساناز

  کیارش جونم مامان 32 ساله شد... شب تولدم بابا با یه دسته گل خوشگل و یه کیک خیلی خوشگلتر و خوشمزه مارو غافلگیر کرد...    آخه قرار بود فردا شبش بریم گرمسار و اونجا با مامانی و بابایی و خاله ها تولد بگیریم... خلاصه که کلی غافلگیر شدیم و خوشحال... به شما که خیلی خوش گذشت... کلی عکسای خوشگل گرفتیم و با هم شمع فوت کردیم و بعدشم رفتیم با مامان جون و بابا جون کیک خوردیم... آقا کوچولو شما انقد کار کردی واسه تولد مامان که اینجوری هلاک افتادی رو مبل :)))   خستگی شما هنوز پابرجاست؟؟؟ نه عزیزم تو ماشین خواب بودی تازه بیدار شدی الانه که یه دفه انرژیتون تخلیه شه اوه اوه اوه... تارا جون مواظب باش   مامان خیلی...
22 فروردين 1393

چهارشنبه سوری

کیارش جونم پسر گلم "چهارشنبه سوری" یه جشنِ که از زمانهای قدیم شب آخرین چهارشنبه هر سال برگزار میشه... همه آتیش روشن می کنیم و از روی اون می پریم و میگیم "زردی من از تو، سرخی تو از من"  یعنی ضعف و بیماری و مشکلات و بدیم به آتیش و بجاش سرخی و گرمی و نیرو ی آتیش وایه ما .... و اینجوری به استقبال نوروز بریم... امسال برناممون جور نشد که بریم گرمسار و همین جا تو حیاط خونمون یه آتیش بازی کوچولو راه انداختیم و از روی یه آتیش کوچولو پریدیم و گفتیم زردی من از تو سرخی تو از من... ایشالا سالای دیگه حتما چهارشنبه سوری رو مفصل تر برگزار می کنیم... همین آتیش کوچولو هم که بود کم مونده بود شما شیرجه بزنی بری وسطش... تورو خدا فقط ببین بابا چجوری گر...
20 فروردين 1393